گنجور

 
یغمای جندقی

قصد هلاک کردند مقصود کن فکان را

در سجده سر بریدند مسجود انس و جان را

عریاندر آفتابش پیکر طپید بر فرش

آن کش فراخت یزدان از عرش سایبان را

ای خاک خیره مگمار بر شرزه شیر روباه

ای چرخ چیره مپسند بر باز ماکیان را

با ذکر این مصیبت کش رنج دمبدم تو

بفکن به طاق نسیان طومار باستان را

از اشک و آه حسرت باران و برقی انگیز

سیلاب ران زمین را در تاب کش زمان را

ریزند یک روش خون از دیده رند و زاهد

نالد روان هم آواز سلطان و پاسبان را

جان و دل اندرین سوز گرتن زند ز ناله

جان رنجه باد دل را دل خسته باد جان را

بگشا زچشمه چشم دریای خون در این غم

بسپر به سیل اندوه دل های شادمان را

از تاب شعله آه وز سوز خرمن ماه

وز موج اشک بر کن بنیاد آسمان را

تا اقتدار گریه فارغ مخواه مژگان

تا احتمال فریاد خامش مکن زبان را

دستان خون اسلاف چون صبر ماهبا گشت

تا آسمان سمر کرد این طرفه داستان را

سوزم به یک شراره هرچ آشکار و پنهان

گر شعله آورم فاش این آتش نهان را

بشکر به آه جان سوز این روشنان انجم

برده به موج ماتم این تیره خاکدان را

بر ناتوان وجودم در تاب این مصیبت

آنچه آمد از ستاره نامد ز مه کتان را

تن کاست زین رزیت هم شاه و هم گدا را

دل سوخت زین قضیت هم پیر و هم جوان را

یغما گرت نشد سر در پای رخش او خاک

باری به گریه گل ساز آن خاک آستان را

آن روزشان بر آتش نفشاندی آبی امروز

اشکی چکان به تربت لب تشنه کشتگان را