گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

با آن که می‌رسانی، آن بادهٔ بقا را

بی تو نمی‌گوارد، این جام باده ما را

مطرب قدح رها کن، زین گونه ناله‌ها کن

جانا یکی بها کن، آن جنس بی‌بها را

آن عشق سلسلت ر،ا وان آفت دلت را

[...]

مولانا
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷

 

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

[...]

سعدی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را

گفتن ادب نباشد پیمان‌شکن نگارا

هستند پادشاهان پیش درت گدایان

بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را

از چشم من نهانی ای آب زندگانی

[...]

همام تبریزی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا

تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا

زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد

شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را

گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید

[...]

حکیم نزاری
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

آن شه به سوی میدان خوش می رود سوارا

یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را

غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی

تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را

جولان کند سمندش چون سم او ببوسم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶

 

پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را

پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس

من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا

روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید

[...]

اوحدی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹۴ - دوبیتی

 

آیا کراست زهره؟ آیا کراست یارا؟

کر من برد به یارم این یک سخن که: «یارا؟

بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری

ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا»

چنان دلخسته هجرانم امشب

[...]

سلمان ساوجی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را

بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا

ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را

نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را

دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی

چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را

ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت

[...]

سیف فرغانی
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵

 

دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی‌شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز

باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده‌روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون

[...]

حافظ
 

شاه نعمت‌الله ولی » قطعات » قطعهٔ شمارهٔ ۵

 

یک شاهدی است ما را در غیب و در شهادت

در غیب و در شهات یک شاهدی است ما را

جام و می‌اند با هم با ساقیند همدم

جامی به نوش جانا شادی ما خدا را

شاه نعمت‌الله ولی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۱۰۸

 

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۱۰۸

 

امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را

بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را

رازی که هست پنهان اندر درون گیپا

دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا

هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس

[...]

صوفی محمد هروی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

بر طرف رخ نهادی آن جعد مشکسا را

چون شب سیاه کردی روز سفید ما را

بویت به هر مشامی حیف است اگر توانم

سوی تو ره ببندم آمد شد صبا را

بعد از هجوم هجران بی دولت وصالت

[...]

جامی
 

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹ - تتبع خواجه

 

گفتی برم دلت را جان هم فدات یارا

گویم دلت نماند دل خود کجاست ما را

دل رفت و جان هم از پی در وجه مطرب و می

این هردو لیک بی‌وی گو بزم ما میارا

ای رند لاابالی پیش از بلا ننالی

[...]

امیرعلیشیر نوایی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

زشت است کان نکورو از حد برد جفا را

گر بد نیاید او را طاقت نماند ما را

تا چند عاشقان را خوبان به رشک سوزند

یارب جزای خودده این قوم بی وفا را

افسوس ای عزیزان کز بهر بی وفایی

[...]

اهلی شیرازی
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

در پرده ره ندادند وقت سخن صبا را

من نیک می‌شناسم پیغام آشنا را

عیش دیار غربت چون برق در گذار است

نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را

وجد و سماع صوفی، خالی از آن مقام است

[...]

نظیری نیشابوری
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۸

 

آن کس که داد پیوند با کاه کهربا را

خواهد به هم رسانید جانهای آشنا را

دامان رهروان را زخم زبان نگیرد

از خار ره پر و بال افزون شود صبا را

چون سنگ سرمه خاکش پیرایه نظرهاست

[...]

صائب تبریزی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱

 

از دل که برد آرام حسن بتان خدا را

ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را

ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد

عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا

مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

دل می‏رود ز دستم صاحب زمان خدا را

بیرون خرام از غیب، طاقت نماند ما را

ای کشتی ولایت، از غرق ده نجاتم

باشد که باز بینم، دیدار آشنا را

ای صاحب هدایت، شکرانه ولایت

[...]

فیض کاشانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode