گنجور

 
اهلی شیرازی

زشت است کان نکورو از حد برد جفا را

گر بد نیاید او را طاقت نماند ما را

تا چند عاشقان را خوبان به رشک سوزند

یارب جزای خود ده این قوم بی وفا را

افسوس ای عزیزان کز بهر بی وفایی

بیگانه کردم از خود یاران آشنا را

چون کوهکن نیابد شیرین کسی وگرنه

فرهاد بر تراشد چون او ز سنگ خارا

گر پارساست دلبر گو مِی منوش با کس

تا خون بجوش ناید رندان پارسا را

هرچند کز غم آخر بر باد داد خاکم

بر دل مباد گردی آن کعبه‌ی صفا را

از دوستان شکایت اهلی نه شرط یاری است

یا ترک دوستی کن یا دل بنه جفا را

 
 
 
مولانا

با آن که می‌رسانی، آن بادهٔ بقا را

بی تو نمی‌گوارد، این جام باده ما را

مطرب قدح رها کن، زین گونه ناله‌ها کن

جانا یکی بها کن، آن جنس بی‌بها را

آن عشق سلسلت را، وان آفت دلت را

[...]

سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

[...]

همام تبریزی

با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را

گفتن ادب نباشد پیمان‌شکن نگارا

هستند پادشاهان پیش درت گدایان

بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را

از چشم من نهانی ای آب زندگانی

[...]

حکیم نزاری

دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا

تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا

زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد

شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را

گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید

[...]

امیرخسرو دهلوی

آن شه به سوی میدان خوش می رود سوارا

یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را

غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی

تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را

جولان کند سمندش چون سم او ببوسم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه