گنجور

 
نظیری نیشابوری

در پرده ره ندادند وقت سخن صبا را

من نیک می‌شناسم پیغام آشنا را

عیش دیار غربت چون برق در گذار است

نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را

وجد و سماع صوفی، خالی از آن مقام است

چیزی به یار ماند، آن آهو خطا را

از خرده‌ای که دارد گل در قبا نگنجد

جایی که هست ذوقی می‌گردد آشکارا

با فقر و تنگدستی شوم است عجب و مستی

در کشور غیوران نخوت کشد گدا را

بر قدر قابلیت دادند هرچه دادند

حق راست بر تو حجت تهمت منه قضا را

از مرغزار عقبی یا سبزه زار دنیا

تا دانم از کجایی، حرفی بگو خدا را

انصاف و مهربانی، عهد از جهان برانداخت

شد راستی خوش آمد، شد دوستی مدارا

با شاه عشق بازان آخر کسی بگوید

بی آب و دانه کشتی مرغان خوش نوا را

از کاهش محبان بر قدر خود فزایند

با این خسیس مردم، یاری مگیر یارا

خوش فطرتی «نظیری » حل دقیق خود کن

حاصل ز کار مردم بانگی است آسیا را