گنجور

 
صوفی محمد هروی

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

در جواب او

امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را

بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را

رازی که هست پنهان اندر درون گیپا

دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا

هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس

گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را

در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من

اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را

از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ

«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»

ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم

«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»

آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند

باشد که یاد آرند صوفی بینوا را