گنجور

 
سلمان ساوجی

آیا کراست زهره، آیا کراست یارا؟

از من برد به یارم این یک سخن که: «یارا؟

بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری

ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا»

چنان دلخسته هجرانم امشب

که مشتاق وداع جانم امشب

به شب مهراب رفت از پیش جمشید

شب مهتاب شد جویای خورشید

سواری دید بر شبرنگی از دور

چو در تاریکی شب شعله نور

چو طاووسی نشسته بر پر زاغ

چو بادی کاورد گلبرگی از باغ

همی آمد بر آن تازنده دُلدُل

چو بر باد بهاری خرمن گل

چو مهرابش در آن شب دید بشناخت

که خورشید است سر در پایش انداخت

به زاری گفت «ای شمع دل افروز

شبت فرخنده باد و روز نوروز

بیا ای تازه گلبرگ بهاری

بگو عزم کدامین باغ داری

ز جان نازکتری ای سرو آزاد

به تنها می‌روی جانم فدا باد

سبک گردان عنان و زود بشتاب

رکابت را گران کن، وقت دریاب

مگر جمشید را سازی وداعی

مهی دارد هوای اجتماعی»

به شب می‌راند مرکب گرم خورشید

بیامد تا به لشکرگاه جمشید

در آن گلزار عمر افزای مهتاب

ملک با یاوران بر گوشه آب

نشسته صوت بلبل گوش می‌کرد

به یاد یار جامی نوش می‌کرد

کجا بر سنبلی بادی گذشتی

ملک شوریده و آشفته گشتی

گمان بردی که مشکین زلف یارست

که از باد بهاری بیقرار است

چو سرو نازنین جنبید از جای

ملک از جای جستی بی سر و پای

چنان پنداشتی کامد نگارش

گرفتی خوش در آغوش و کنارش

دوان آمد به پیش شاه مهراب

که شاها ، هان شب قدرست، دریاب

به استقبالت آمد بخت پیروز

شب قدر تو خواهد گشت نوروز

چو شد خورشید با آن مه مقابل

ملک را برزد این مطلع سر از دل