خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
تا کافر چشمت ز مژه عزم سپه کرد
بر خون دلم غمزهٔ تو چشم سیه کرد
این دل که کمین داشت بدآن چشم تو عمری
خم زد به فن ابروی تو تا چشم نگه کرد
مسکین دلم ار خطّ تو را مشگ ختا گفت
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
چشمت که به جز فتنهگری کار ندارد
شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد
ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است
کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد
از دولت هجران تو حاصل دل ریشم
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد
وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد
بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن
امروز که حلوای لبت دود ندارد
آن بخت که یابم ز دهان تو نشانی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳ - استقبال از کمال خجندی
گر بعد اجل دردِ تو با خویش توان برد
خواهیم سبک درد سر خود ز جهان برد
در حلقهٔ دیوانهوَشان عقل نمیرفت
«زنجیر سر زلف تواش موی کشان برد»
تا زلف تو چوگان معنبر به کف آورد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
گر تیغ زند یار نخواهیم حذر کرد
کز دوست به تیغی نتوان قطع نظر کرد
هر تیر بلایی که رسید از طرف یار
جان پیش ستاد و همه را سینه سپر کرد
گر یارِ مرا باز هوای دگری نیست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰
از گوهر اشک ار نشود دیده توانگر
باری شود آبش به لب جوی برابر
آن کیست که در عشق تو چون درّ سرشکم
دعویّ یتیمی کند و بگذرد از زر
گر سر برود در سر زلف تو زیان نیست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش
پر خون قدحی بود همان دم بشکستش
حیف است که از رهگذر کوی تو گردی
برخیزد و جز دیده بود جای نشستش
هردم منشین با دگری ورنه به زودی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴
در عشق از آن خوشدلم از چشم ترِ خویش
کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خویش
ما را که امید نظر مرحمت از توست
هر لحظه چه رانی چو سرشک از نظر خویش
زین سان که دلم با سرِ زلف تو در آویخت
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
ما را به درِ دوست گشاد از هوس خویش
وقتی ست که دارد سگ آن کوی کس خویش
تا کی برِ آن روی بلافی گل رعنا؟
بگذار دو رویی و نگر پیش و پس خویش
غم نیست که نزدیک بلاییم ولیکن
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲
دل خون شد و زاین راه به جایی نرسیدیم
مُردیم ز درد و به دوایی نرسیدیم
در راه وفا عاقبت الامر سرِ ما
پوسید و به بوسیدن پایی نرسیدیم
افسوس که بی پا و سر اندر طلب دوست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
دل گم شد و جز بر دهنش نیست گمانم
جویید به او گرد نبوَد هیچ ندانم
ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست
بی وجه تو را در طلبش چند دوانم
با شمع چو گفتم غمِ دل گفت که من نیز
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳
ما دل به تو دادیم و کمِ خویش گرفتیم
ترک همه گفتیم و تو را پیش گرفتیم
از غمزه کمان گوشهٔ ابروی تو ما را
هر تیر که زد بر جگر ریش گرفتیم
کردیم ز تیر تو حذر به که نگیری
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵
تا دست دهد روی چو خورشید تو دیدن
بر ماست دعا گفتن و از صبح دمیدن
گل گوش همه بر سخن حسن تو دارد
بد نیست ز خوبان سخن خوب شنیدن
گفتی که مکش زلف مرا کآن سر فتنه ست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴ - استقبال از خواجوی کرمانی
ای تیرِ غمت را دل عشّاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانهبهخانه
هرکس به زبانی سخن عشق تو راند
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
ای اشک مرا از سر کویش خبری گوی
ز آنروی که بسیار دویدی تو در این کوی
هرچند که گل از طرف حُسن به برگ است
او نیز کم است از رخ خوب تو به صد روی
غم نیست ز دشنام رقیبان چو نهانی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
ای اشک چو در راه طلب گرم دویدی
از خاک درِ دوست به مقصود رسیدی
دل جان نتوانست ز دستِ غم او برد
خوش وقت تو ای اشک که بر آب چکیدی
گفتم که ندیدم دهن تنگ تو را هیچ
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷
ای دل به طریقی سوی زلفش اگر افتی
پرهیز از آن حلقه، مبادا که درافتی
زنهار چو من در قدمش سر نهم ای اشک
تو نیز روان آیی و در پا به سر افتی
ارباب نظر را ز تماشای رخ دوست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸
ای دل سر تسلیم بنه بر کف پایی
کز راه تکبر نرسد کار به جایی
هرکس که به می صاف نارد قدح دل
گر صوفی وقت است در او نیست صفایی
چون دفتر گل باد پراکنده به هر باد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴
تا در قدم اهل دلی خاک نگردی
از تیرگی عجب و ریا پاک نگردی
خورشید صفت تا که مجّرد نه برآیی
سلطان سراپردهٔ افلاک نگردی
یار از پی بهبود چو کاری به تو فرمود
[...]