گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۹

 

فریاد کاین طبیب به دردم نمی رسد

دستم به دور وصل تو هر دم نمی رسد

مجروح شد دلم به سر نیش اشتیاق

مشکل که از وصال تو مرهم نمی رسد

راضی شدم به نکهت زلفین دلکشت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰

 

دردم ز وصل دوست به درمان نمی‌رسد

واین تیره روز هجر به پایان نمی‌رسد

جانم به لب رسید ز دست جفای خلق

واین طرفه تر که شرح به جانان نمی‌رسد

یک لحظه نگذرد که دل خسته مرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۱

 

دردم نهاد بر دل و درمان نمی‌رسد

واین روزگار تلخ به پایان نمی‌رسد

موری ضعیفم و شده‌ام پایمال هجر

حالم مگر به گوش سلیمان نمی‌رسد

هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲

 

از بحر غم دلم به کرانه نمی‌رسد

کشتی وصل ما به میانه نمی‌رسد

چندان که آه می‌زنم از تیغ جور تو

آن تیر آه ما به نشانه نمی‌رسد

چون زلف دلبران دل سرگشته‌ام ز غم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳

 

دارم امید وصل و به جایی نمی‌رسد

واین درد بی‌دوا به دوایی نمی‌رسد

از پای‌بوس وصل تو دوریم چاره نیست

ما را که دست جز به دعایی نمی‌رسد

قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲

 

چرا درد مرا درمان نباشد

چرا جان مرا جانان نباشد

ز روز وصلت ای سلطان خوبان

سر ما را چرا سامان نباشد

ز حد بگذشت درد اشتیاقت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۶

 

چون روز عمر من به فراق تو شام شد

در آرزوی روی تو عمرم تمام شد

خون دلم چو بر تو حلالست دلبرا

آخر چرا وصال تو بر ما حرام شد

رحمی به حال زار من خسته دل بکن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۱

 

آنان که مهر روی چو ماه تو دیده‌اند

مهرت به جان و دل ز جهانی خریده‌اند

فرهادوار عاشق و زارند خسروان

تا یک حدیث از آن لب شیرین شنیده‌اند

نیل محبّت تو چو دانی که از ازل

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۲

 

عشاق مهر روی تو از جان خریده اند

مهرتو را ز هر دو جهان برگزیده اند

تا آشنای کوی تو گشتند در جهان

حقّا که از محبّت عالم بریده اند

در شاه راه عشق تو مدهوش و عاششقند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۹

 

دلبر چه کرد با من مسکین مستمند

دل را ببرد از من و در پای غم فکند

تا پای بند شد دل من در دو زلف دوست

سودا گرفته است و نگیرد به هیچ پند

با چشم همچو نرگس و با قدّ همچو سرو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲

 

تا چند با دل من مسکین جفا کند

آن بی وفا نگار به ترک وفا کند

هست او طبیب این دل محزون ناتوان

واجب کند که درد دلم را دوا کند

کامم ز شربت شب هجران شدست تلخ

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۳

 

باشد که درد ما به تفقّد دوا کند

کام دل ضعیف ز وصلش روا کند

آن سرو ناز رسته که در بوستان ماست

باشد که از کرم نظری سوی ما کند

مردم ندامتی ز خطا برده اند لیک

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۵

 

درد دل مرا چو اطبا دوا کنند

درمان درد ما لب لعل شما کنند

بیچارگان شوق که بینند روی او

این بس بود ز دور که او را دعا کنند

شاهان چو در گذار ببینند خسته ای

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۹

 

هر دم که جان وصال تو را یاد می کند

از غصّه جهان دلم آزاد می کند

چشمت بریخت خون دل مردمان به زجر

آن شوخ دیده بین که چه بیداد می کند

سرو قدت چو بگذرد اندر میان باغ

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۰

 

مسکین دلم ز درد تو فریاد می‌کند

از بس که روز هجر تو بیداد می‌کند

زین بیش غم مَنِهْ به دلِ خسته‌خاطرم

کز غم رقیب بیهده دل شاد می‌کند

گر بگذرد قدت چو سهی سرو در چمن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۱

 

با قامت تو سرو به بستان چه می کند

گل با رخت بگو به گلستان چه می کند

چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست

در مدح روی خوب تو دستان چه می کند

هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۴

 

درد مرا طبیب مداوا نمی‌کند

با من ز روی لطف مدارا نمی‌کند

دردی‌ست در دلم که علاجش به دست اوست

وآن سنگ دل دواش مهیا نمی‌کند

تیغ ستم زند به دل‌خستگان هجر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۹

 

دل را نسیم زلف معنبر دوا بود

تا دوست را عنان عنایت کجا بود

من زهر شربت شب هجران چشیده ام

شهد لبت به جام رقیبان چرا بود

من تشنه ام به آب زلال وصال تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۳

 

چون دیده ام به هجر رخت پر ز خون بود

ما را اگر دمی بنوازی تو چون بود

مسکین دل ضعیف من ای نور دیدگان

با درد اشتیاق تو عضوی زبون بود

گفتم مگر شبی بنوازی مرا به لطف

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۷

 

کامم ز نوش داروی وصلت روا نبود

بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود

بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند

بر درد این غریب ستمکش چرا نبود

جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۰
sunny dark_mode