گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

هر شیوه ای که هست در این جا بجا خوش است

از گل صفا و رنگ ز بلبل نوا خوش است

یک دم حضور را به جهانی نمی دهیم

عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است

دلبر که یار شد مزه از عشق می رود

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

بی ظرف را شراب شرربار، مشکل است

پای برهنه سیر گل [و] خار مشکل است

گفتم به چشم او که چرا دلبر است گفت

پرهیز پیش مردم بیمار مشکل است

موسی ز ضعف دل به عصا تکیه کرد و رفت

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

صافیدلی چو آینه در این زمان کم است

ور هست همچو آب روان در پی هم است

نبود عجب که منت آسودگی کشم

زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است

آیینه از تراش و خراش است پرضیا

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

آن آفرین جهان که نگهدار عالم است

هر دلبر زمانه هم اغیار عالم است

چشمی که وا ز کثرت غفلت نمی شود

تا روز حشر دیدهٔ پندار عالم است

نازم به آن بتی که به هر پا گذاشتن

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

در خانه ای که جای کسی نیست جای ماست

بامی که بر هواست بنایش بنای ماست

لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشک

خون بحر و دل سفینه و غم ناخدای ماست

آن را که احتیاج نباشد به بندگی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

چشمم ز گریهٔ دل ناکام روشن است

تا می چکد ز شیشه میم،‌ جام روشن است

بر تربت گرفته دماغان هجر او

دایم چراغ روغن بادام روشن است

شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

خم گر ز باده جرعه فشانی کند رواست

این پیر سالخورده جوانی کند رواست

دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی

گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست

این ساحری که مردم چشم تو می کند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

از راه دیده دل بر جانان رود رواست

این قطرهٔ فتاده به عمان رود رواست

آتش به باغ در زده امروز حسن او

پروانه هم به سیر گلستان رود رواست

با عاشقان پاک چه نسبت رقیب را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

گردون مروتی به فقیران نداشته است

این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است

شوری که در محیط دلم موج می زند

نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است

بوی گلاب شرم نمی آید از خویش

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

چشمش همین نه دین و دل از ما گرفته است

جز خویش هر چه دیده در این جا گرفته است

دیگر کشد سر از بغل حکم آسمان

دیوانه ای که دامن صحرا گرفته است

اکثر ز سیر خویشتنش روی داده است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته است

از دست اختیار، ‌عنانم گرفته است

من تیغ نیستم که به چرخم فتاده کار

پس از چه رو فلک به فسانم گرفته است؟

شد گرد راه توسن دل، بیستون دل

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

عمری است سرو تا به وفا ایستاده است

در یاد قامت تو به پا ایستاده است

شمع است در محبت جانان که شعله را

بر سر گرفته است بجا ایستاده است

اعراف بود جای خوشی دلنشین چه سود

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

هر گوهر سخن که به ساحل رسیده است

از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است

آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است

ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است

از شوق روی یار ز راه نیاز و عجز

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

نور شکوه حق ز مقابل رسیده است

وقت شکست آینهٔ دل رسیده است

آب ستادهٔ آینهٔ زنگ بسته است

بیچاره رهروی که به منزل رسیده است

ما را به عیب لاغری از صیدگه مران

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

عالم ز دستگاه کمالش نمونه ای است

عقبی ز گفتگوی وصالش نمونه ای است

ماه از صفای چهرهٔ او فیض دیده است

خورشید از شعاع جمالش نمونه ای است

از دوست حرف و صوت کجا کس شنیده است؟

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

گردون، گلیم کهنهٔ غمخانهٔ کسی است

خورشید جام روزن کاشانهٔ کسی است

آن نشئه ای که هر دو جهان را حیات از اوست

ته جرعه ای ز شیشه و پیمانهٔ کسی است

زشتی گر آیدت به نظر طعنه اش مزن

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

تنها نه خال عارض آن ماه، دیدنی است

این دانه را به چشم از آن روی، چیدنی است

اندیشه مند کام مکن عقل خویش را

ز این شیر خام طفل خرد را بریدنی است

بر غیر او چرا نکشی خط نیستی؟

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

ترسم ز دیده ای که در او هیچ خواب نیست

از چشم زخم دام چه دل ها کباب نیست

بی فکر نیست صوفی پشمینه پوش ما

آیینه در لباس نمد بی حساب نیست

کی می رسد خیال به دامان وصل او

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

منظور من جز او چه بود در نظر که نیست

از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست

حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو

بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست

افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

ما را نمود روی وز ما رونما گرفت

آخر هر آنچه داشت به دل مدعا گرفت

گل تا به کی به خاطر جمع است غنچه خسب

بادام گشته خسته و نرگس عصا گرفت

ز اهل جود نام و نشانی نمانده است

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۴
۶