گنجور

 
سعیدا

تنها نه خال عارض آن ماه، دیدنی است

این دانه را به چشم از آن روی، چیدنی است

اندیشه مند کام مکن عقل خویش را

ز این شیر خام طفل خرد را بریدنی است

بر غیر او چرا نکشی خط نیستی؟

بر روی خاک،‌ آخر دم خط کشیدنی است

ای آن که سرکشیده و مغرور می روی

این قامت بلند تو آخر خمیدنی است

دل را مکن اسیر تماشا که عاقبت

پوشیدنی است چشم تو را ز آنچه دیدنی است

از چشم او چو سرمه سعیدا دل مرا

تا هست در نظر چه بلاها کشیدنی است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode