گنجور

 
سعیدا

آن آفرین جهان که نگهدار عالم است

هر دلبر زمانه هم اغیار عالم است

چشمی که وا ز کثرت غفلت نمی شود

تا روز حشر دیدهٔ پندار عالم است

نازم به آن بتی که به هر پا گذاشتن

صد گام پیش از پی آزار عالم است

در قید ماست عالم و ما حظ نمی کنیم

ای وای بر کسی که گرفتار عالم است

هر ذره ای ز مهر رخش رقص می کند

کافر بود کسی که در انکار عالم است

گردون، متاع کینه فروشد به مشتری

روزی که مهر بر سر بازار عالم است

چشم گدا به این همه تنگی و خیرگی

سیری ندیده، سیر ز دیدار عالم است

منت ز آب و گل نکشد دل چو شد خراب

کاین خانه بی نیاز ز معمار عالم است

در آفتاب حشر سعیدا چه می کند

آن کس که سایه پرور دیوار عالم است؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode