گنجور

 
سعیدا

عمری است سرو تا به وفا ایستاده است

در یاد قامت تو به پا ایستاده است

شمع است در محبت جانان که شعله را

بر سر گرفته است بجا ایستاده است

اعراف بود جای خوشی دلنشین چه سود

آن هم میان خوف و رجا ایستاده است

هرگز به عاشقان ستمش کم نمی شود

از جور گر نشست جفا ایستاده است

بیکار کس ندیده کرم را که بر درش

هر گاه رفته ایم گدا ایستاده است

بر کوی یار اگر گذری ای صبا بگوی

کاین ناتوان برای شما ایستاده است

خاصیتی است اسم جلال و جمال را

کان در فنا و این به بقا ایستاده است ‌

رمزی به طوطیان ز دل اهل حال گو

آیینهٔ خدای نما ایستاده است

ای کم ز چوب خشک، به هنگام سعی و جهد

فارغ نشسته ای و عصا ایستاده است

می رفت تا سخن ز لب لعل او شنید

درد دلم برای دوا ایستاده است

از یک دمی که خواب به راحت کنی چه سود؟

کاندر کمین هزار بلا ایستاده است

یک بار رونمای به افتادگان خود

صد جان برای روی نما ایستاده است

کس را کجاست بار سعیدا به کوی یار؟

دربان همیشه شرم و حیا ایستاده است