گنجور

 
سعیدا

آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته است

از دست اختیار، ‌عنانم گرفته است

من تیغ نیستم که به چرخم فتاده کار

پس از چه رو فلک به فسانم گرفته است؟

شد گرد راه توسن دل، بیستون دل

حق نگاه سرمه فشانم گرفته است

بالله من نه نیکم و نی ز اهل دانشم

بیهوده آسمان به [گمانم] گرفته است

در روز بازخواست کجا می کند قبول

ترک ستمگر آنچه نهانم گرفته است

بربسته است کثرت خمیازه راه حرف

دست خمار باده، دهانم گرفته است

محبوب زیر بال و پر و طوق بندگی

حقا که طرز فاخته جانم گرفته است

شادی کناره گیر که در بزم روزگار

غم با دو دست خود ز میانم گرفته است

افلاک باز بی سر و پا چرخ می زند

آه دل کدام ندانم گرفته است؟

سلطان غم نگر که سعیدا به زور فکر

اقبال [و] بخت و تخت روانم گرفته است