گنجور

 
سعیدا

منظور من جز او چه بود در نظر که نیست

از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست

حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو

بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست

افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار

عزم کدام شهر کنم بال و پر که نیست

شادی روا نداشت ولی چون کند فلک

در کارخانه اش غم از این بیشتر که نیست

یک تیر آه خسته دلان کارگر نشد

بر جان کاسه پشت فلک بی سپر که نیست

گردون کجا قبول کند حرف مفلسان

در خانهٔ بخیل گدا معتبر که نیست

شیرین کند کلام سعیدا مذاق دل

چون خامهٔ نی قلمش بی شکر که نیست