گنجور

 
سعیدا

چشمم ز گریهٔ دل ناکام روشن است

تا می چکد ز شیشه میم،‌ جام روشن است

بر تربت گرفته دماغان هجر او

دایم چراغ روغن بادام روشن است

شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا

دیدم به جای او دگری شام روشن است

سر تا به پا لطافت معنی است قامتش

آری که شعله را همه اندام روشن است

اظهار سوز دل به زبان احتیاج نیست

در خانه آتشی است که تا بام روشن است

فیضش به خاص و عام رسد هر کجا که هست

آن را که همچو شمع سرانجام روشن است

نوبت رسد شبی به سعیدای بینوا

امروز گرچه شمع نکونام روشن است