گنجور

 
سعیدا

چشمش همین نه دین و دل از ما گرفته است

جز خویش هر چه دیده در این جا گرفته است

دیگر کشد سر از بغل حکم آسمان

دیوانه ای که دامن صحرا گرفته است

اکثر ز سیر خویشتنش روی داده است

فیضی که چشم ما ز تماشا گرفته است

زاهد اگرچه ترک سرانجام کرده است

آوازه اش ولی همه دنیا گرفته است

گردیده چاک پیرهن یوسفم بخیر

دامان خود ز دست زلیخا گرفته است

روی تو را به زلف سیاه تو نسبتی است

روزی است دامن شب یلدا گرفته است

سر برده است و محرم اسرار کرده است

دل داده و زبان سعیدا گرفته است