گنجور

 
سعیدا

هر گوهر سخن که به ساحل رسیده است

از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است

آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است

ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است

از شوق روی یار ز راه نیاز و عجز

خوشحال آن که او به در دل رسیده است

سروی به غیر قامت دلجوی یار من

هرگز کسی ندیده به حاصل رسیده است

ما را همین بس است سعیدا که صائبا

گفتا وجود فقر تو کامل رسیده است