فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
ای ابر بهمنی که به چشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زاروار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
بر حال من گری که بباید گریستن
[...]

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح ابوالخلیل جعفر
پوشیده مشگ ز ابر سیه چرخ چنبری
کافور بر گرفت ز که باد عنبری
از گل زمین شده چو تذروان هندوی
وز ابر آسمان چو پلنگان بربری
از سنگ خاره گشت گلاب و عرق روان
[...]

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۸ - در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان
برگ گل سپید به مانند عبقری
برگ گل دو رنگ به کردار جعفری
برگ گل مُوَرَّدِ بشکفتهٔ طری
چون روی دلربای من، آن ماه سعتری

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۹ - صفت یار فالگیر بود
ای فال گیر کودک فالم ز روی تو
با روشنایی مه و با سعد مشتری
هستت ز نخ بلورین گوی و در آن بلور
پیدا خیال حسن لطیفی و دلبری
دارند صورت پری اندر بلور و تو
[...]

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۸ - ایضاً له
ای پیشکار تخت تو کیوان و مشتری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
[...]

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - در مدح علاء الدین اسعد
ای باد صبحدم که زدم روح پروری
خوشخو چو نوبهاری و خوشبو چو عنبری
هم طره بنفشه پریشان کنی به صبح
هم غنچه را به وقت سحر پیرهن دری
آن پیک رایگانی کز مهر پروران
[...]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۶
ماه است ساقی و قدح باده مشتری
وین هر دو را منم بهدل و دیده مشتری
با مشتری مقارنه کردست ماه من
فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری
خلقی ز رشک و حسرت آن چشم کافرش
[...]

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
[...]

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ملک اتسز
ای طلعت تو بر فلک حسن مشتری
من مشتریت را به دل و دیده مشتری
تو مشتری نهای، که به بازار نیکویی
صد مشتریست روی تو را همچو مشتری
گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را
[...]

وطواط » ترجیعات » شمارهٔ ۵ - هم در مدح اتسز گوید
شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری
اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری
در جود و در هنر همه محض مناقبی
[...]

وطواط » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - هم در مدح اتسز گوید
آن صفدری که نیست همال تو صفدری
در کان چون تو نیودست گوهری
هر نقطهای ز جاه عریض تو عالمی
هر شعلهای ز رأی منبر تو اختری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
[...]

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۰ - در مدح سید اجل نقیب النقباء شرف الدین محمدبن علی مرتضی گوید
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
وز دست برد تو شده مردان ز دل بری
از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور
وز شرم روی تو است که پنهان رود پری
عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است
[...]

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵۵ - در مدیح
آنی که گر بخواهی از اقبال و سروری
تری ز آب و خشکی از آتش برون بری
داری مفرحی که دهد روح را غذا
سازی طریفلی که کنی دیو را پری
دست مبارک تو بخواهد همی درست
[...]

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵۶ - در شکایت و تقاضای الطاف صاحب
ای صاحبی که صدر وزارت ز جاه تو
با اوج آفتاب زند لاف برتری
فرمان تو که زیر رکابش رود جهان
با روزگار سوده عنان در برابری
بر هر که ابر عاطفتت سایه افکند
[...]

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة » ۸ - النوبة الثالثة
یا نفس قومی فلقد نام الوری
ان تفعلی خیرا فذو العرش یری
و انت یا عین اهجری طیب الکری
عند الصّباح یحمد القوم السّری

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۳۲- سورة المضاجع و یقال سورة السجدة- مکیة » ۲ - النوبة الثالثة
یا نفس قومی فلقد نام الوری
ان تفعلی خیرا فذو العرش یری
و انت یا عین اهجری طیب الکری
عند الصباح یحمد القوم السّری

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶
ای زلف یار من زرهی یا زره گری
یا پیش تیره غمزه دلبر زره وری
هرگز زره ز ره نبرد هیچ خلق را
گر تو زره گری به زره چون زره بری
نشنیده ام که هیچ زره زهره پرورد
[...]

ادیب صابر » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵
در من زدستی آتش و آبم همی بری
وز باد و کبر خویش سوی باد ننگری

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵
هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری
یا راستتر ز قد تو باشد صنوبری
یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی
یا زاد شوختر ز تو فرزند، مادری
گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۶
گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری
انصاف ده که کار ز انصاف میبری
خود نیست نیم ذره محابای کس تو را
فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری
هر صبح و شام عادت گردون گرفتهای
[...]
