گنجور

 
ادیب صابر

تا آب دلبری و ملاحت به جوی توست

جانم ز عاشقی همه در جست و جوی توست

گر میل ‌آبها سوی دریا بود همه

امروز میل آب ملاحت به جوی توست

روی تو آب روی همه نیکوان ببرد

وین آب چشم من همه زان آب روی توست

گر سنگ از آب دیده من نرم شد چرا

سختی هنوز در دل چون سنگ و روی توست

آب فسرده گوی ز نخدان تو شده ست

پشتم همیشه با خم چوگان و گوی توست

رویت ز آب روشن و عشقت چو آتش است

با آب و آتش تو به غایت دلم خوش است

ای دل ز بهر دوست در آتش مکان مکن

ور کرده ای که سوخته گردی فغان مکن

از جان غذای آتش جانان همی کنی

جانا غذای آتش جانان زجان مکن

جان سوختن نخواهد و جانان بسوزدت

فرمان این همی کن و فرمان آن مکن

ور عشق دوست سوخته آتشت کند

از بهر دوست روی بر آتش گران مکن

بر شمع روی یار چو پروانه نیستی

پروانه وار بر سر آتش مکان مکن

چیزی نیافتند بزرگان خرده یاب

سوزنده تر زآتش و سازنده تر زآب

گر در سرم زآتش تر باد نیستی

از عشق و رنج عشق مرا یاد نیستی

ور باد نیستی همه عهد و وفای تو

صبرم ز درد عشق تو بر باد نیستی

پنهان جمال روی تو از چشم من چو باد

گر نیستی مرا دل ناشاد نیستی

با باد و لاف عشق تو کی ماندی به جای

گر جان من ز آهن و پولاد نیستی

تا سرمه خاک کوی تو کرده است چشم من

آواره کرد خواب دو چشمم زخشم من

بر سر مرا زباد جفا خاک می کنی

نام وفا زدفتر من پاک می کنی

گرچه مرا عزیزتر از جان و دیده ای

هر ساعتیم خوارتر از خاک می کنی

در نیکویی زخاک بر افلاک می روی

لیکن زجور پیشه افلاک می کنی

بی باک وار خاک درت قبله می کنم

آهنگ جان عاشق بی باک می کنی

تریاک زهر فرقت تو خاک پای توست

من سرمه زان کنم که تو تریاک می کنی

در من زدستی آتش و آبم همی بری

وز باد و کبر خویش سوی باد ننگری

در عاشقیم قبله آفات کرده ای

عشق مرا چگونه مکافات کرده ای

در دلبریت کعبه آفاق خوانده ام

در بی دلیم قبله آفات کرده ای

امروز دلفروزتری از پریر و دی

گویی به کعبه دوش مناجات کرده ای

در نرد دلربایی و شطرنج دلبری

دل را اسیر ششدر و شهمات کرده ای

چون چشم من دهان تو پر در چرا شده است

گرنه ثنای سید سادات کرده ای

صدری که شمس و بدر زرویش منورند

بوجعفری که دست و زبانش دو جعفرند

هر نور در زمانه که ظاهر همی شود

از شمس دین محمد طاهر همی شود

چون ذات او ز طینت زهرا و حیدر است

با زینت نجوم زواهر همی شود

هر لحظه ای ز نقص عدو وز کمال او

صد گونه عجز و معجزه ظاهر همی شود

از بس که نکته های نوادر بیان کند

کلک از بنانش ساحر و ماهر همی شود

گر نیست تیغ حیدر کرار کلک او

بر قهر دشمنان زچه قاهر همی شود

آراسته است روی جمال از جمال تو

بر بسته باد چشم کمال از جلال تو

مثل خلافت است زحرمت ریاستش

پاینده باد همچو ریاست کیاستش

فاسد نشد فراستش از ضبط هیچ شغل

گویی شده ست قدرت ایزد فراستش

خاک است حلم او و سماحت منافعش

آب است لفظ او و فصاحت سلاستش

بر بست راه فتنه و دعوی مناقبش

بگشاد بند کیسه معنی کیاستش

او راست در جهان لقب ذوالریاستین

خالی مباد صحن جهان از ریاستش

برنده تر زکوشش او هیچ تیغ نیست

بارنده تر ز بخشش او هیچ میغ نیست

ای قبله سعادت و اقبال اهل بیت

میمون شده به دولت تو فال اهل بیت

بی مال و جاه اگر نشود محتشم کسی

هم جاه عترتی تو و هم مال اهل بیت

تا سید اجل تویی از اهل بیت او

بر امتش فریضه شد اجلال اهل بیت

تا اهل بیت را به سزا مقتدا تویی

پس زود منتظم شود احوال اهل بیت

مداح اهل بیت پیمبر مراست نام

من دانم از جهان شرف حال اهل بیت

از قدر توست قبله اسلام را شرف

وز لفظ توست طالب انعام را لطف

در خلق و خلق خویش صفا و حیا نگر

گویی به مرتبه تویی از مصطفا دگر

چون کعبه جلالت آل نبی تویی

با شهر توست فخر منی و صفا هدر

از بهر آنکه نیست جفا از خصال تو

یک فعل نیست در دو جهان از جفا بتر

وز فخر آنکه فخر وفا از رسوم توست

زیر است نیک نامی و نام وفا زیر

بیمار کرد حال مرا رنج روزگار

ز انعام خویش حال مرا چون شفا شمر

بر روی دهر داغ غلامی به نام توست

هر محنتی که هست مرا از غلام توست

ای رفعت و علو علی مرتضا تو را

علم و وفا و فضل علی الرضا تو را

چونانکه شخص را به غذا تربیت دهند

در فخر و فضل تربیت است از قضا تو را

بر اقتضای رای تو مقصور شد قضا

تا جمله آن کند که بود اقتضا تو را

گر دهر چون معاویه بگریزد از رضات

آنک قلم چو تیغ علی مرتضا تو را

آرایش زمانه ز جاه و جلال توست

از گردش زمانه مباد انقضا تو را

درست مدحت تو و او را صدف دلم

وز مدح توست معدن فخر و شرف دلم

در آفرین تو زفلک آفرین مراست

زان آفرین خزانه در ثمین مراست

ممدوح بی قرین تویی اندر همه جهان

در آفرین تو سخن بی قرین مراست

گرچه منم گزیده زنبور حادثات

در مدح تو عبارت چون انگبین مراست

اعجوبه صروف جهان بین که در جهان

لفظی چنان مهذب و حالی چنین مراست

در آبرو اگر چه نیم به گزین خلق

معنی آبداده و لفظ گزین مراست

تاج سر سخا و سخن خاک پای توست

هرچ از سخن گزیده تر است آن ثنای توست

ای بر زمین جلال تو چون ماه بر فلک

ای در علو محل تو همراه بر فلک

ماه شب چهارده پر نور گشت از آن

شد شعله ای ز رای تو ناگاه بر فلک

تا ماه را ز روی تو آن نیکویی رسید

گشتند اخترانت نکوخواه بر فلک

لشکر کشند قدر تو را ماه و اختران

زان می زنند خیمه و خرگاه بر فلک

شاه عروس مدحت من مجلس تو باد

تا شاه بر زمین بود و ماه بر فلک

ماند اجل به خشم تو ای سید اجل

تو سید اجلی و یا سید اجل

با نور و تاب فکرت تو آفتاب نیست

آن را نظیر رای تو خواندن صواب نیست

تو آفتاب دینی و در آفتاب چرخ

صد یک ز رای و فکرت تو نور و تاب نیست

از آفتاب جود تو ای آفتاب دین

کس در زمانه طیره تر از آفتاب نیست

رایت شهاب ثاقب شیطان کش آمده است

در آفتاب خاصیت این شهاب نیست

ما را هزار گونه ثواب از مدیح توست

وز مدح آفتاب کسی را ثواب نیست

خویشی بر آفتاب تو دادی خطاب را

این فخر بس کند ز جهان آفتاب را

منت خدای را که سپهرت مرید هست

بدخواه تو زچرخ و جهان مستزید هست

چشم بد از جمال و جلالت بعید به

چشم بد از جلال و جمالت بعید هست

بی لفظ آفرین تو معنی مفید نیست

لیکن در آفرین تو دعوی مفید هست

تا عید چون وعید نباشد به هیچ حال

تا عید را قرابت لفظ وعید هست

پیروزه روزگار تو پیوسته عید باد

آنجا که روی توست همه ساله عید هست