گنجور

 
فرخی سیستانی

ای اَبر بهمنی که به چشم من اندری

تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری

این روز و شب گریستن زاروار چیست

نه چون منی غریب و غم عشق برسری

بر حال من گری که بباید گریستن

بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری

ای وای و اندها غم عشقا! غریبیا!

من زین توانگرم که مباد این توانگری

یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد

زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری

ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو

صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری

تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او

یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری

چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو

زان پس که زرد بود چو دینار جعفری

خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون

آهسته خور که خون دل من همی خوری

آن خون که تو همی‌خوری از دل همی چکد

دل غافلست و تو به هلاک دل اندری

ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی

گر غمخوری سزد که به غم هم تو در خوری

هر روز خویشتن به بلایی در افکنی

آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری

تو درد و غم همی خوری و چشم، خون تو

وین زان بود که عاقبت کار ننگری

در آب دیده گاه شناور چو ماهی‌ای

گه در میان آتش غم چون سمندری

ای دل تو قدر خویش ندانی همی مگر

تو دفتر مدایح شاه مظفری

شاه جهان محمد محمود کز خدای

هرفضل یافته ست برون از پیمبری

اورا سزد امیری و اورا سزد شهی

او را سزد بزرگی و اورا سزد سری

گر منظری ستوده بود شاه منظری

ور مخبری گزیده بود میر مخبری

او را نظیر نبود در نیک مخبری

اورا شبیه نبود در نیک منظری

هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل

گفتار او درست شود لفظ او حری

اندر عرب درِ عربی گویی او گشاد

واو باز کرد پارسیان را درِ دری

جایی که او حدیث کند تو نظاره کن

تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری

هنگام مدح او دل مدحتگران او

از بیم نقد او بهراسد ز شاعری

نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی

کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری

هر علم را تمام کتابیست در دلش

آری به جاهلی نتوان کرد مهتری

کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست

کو را همی سجود کند چرخ چنبری

ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست

تو با بلند چشمه خورشید همبری

با خاطر عطاردی و با جمال ماه

با فر آفتابی و با سعد مشتری

دیدار فرخ تو گواهی همی دهد

پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری

ای میر باش تا تو ببینی که روزگار

چون ایستاد خواهد پیشت به چاکری

بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر

آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری

افسر به دست خویش پدر برسرت نهاد

وین آن نشان بود که تو زیبای افسری

شاهی دهد ترا که بورزی همی شهی

دیگر که پادشاه‌وش و شاه‌منظری

هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست

آن را همی به جان گرامی بپروری

تدبیر ملک را و بسیج نبرد را

برتر ز بهمنی و فزون از سکندری

در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ

وین از مبارزی بود و از دلاوری

چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی

چون روز صید باشد جز شیر نشکری

روز نبرد تو نکند دشمن ترا

با ناوک تو مغفر پولاد، مغفری

نامت نوشته نیست کجا نام بد بود

وانجا که نام نیک بود صدر دفتری

نام نکو همی خری و زر همی دهی

بهتر ز گوهر آنچه همی تو به زر خری

خرج تراوفا نکند دخل تو که تو

افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری

خورشید را سخی چو تو دانند مردمان

خورشد با تو کرد نیارد برابری

تو زر دهی به زایر و خورشید زر کند

چون نام زر دهی نبود نام زرگری

خورشید زرخویش به کوهی درون نهد

کز دور چشم او بشکوهد ز منکری

وز دوستی زر که بنزدیک تو بود

گاهیش دایگی کندو گاه مادری

تو زر خویش خوار بدین و بدان دهی

اینست رادی ای ملک راد گوهری

ازبس که زر سرخ ببخشی همه جهان

تهمت همی زنند که تو دشمن زری

نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی

وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری

تاچون که از منیّر رازی برهنه گشت

اندر شود درخت به دیبای ششتری

تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع

در باغ چون چراغ بتابد گل طری

دلشاد باش و کامروا باش و شاه باش

با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری

آراسته سرای تو همچون بهار چین

از رومیان چابک و ترکان سعتری

فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده

ماهی هزار جشن گزاری و بگذری