گنجور

 
وطواط

ای طلعت تو بر فلک حسن مشتری

من مشتریت را به دل و دیده مشتری

تو مشتری نه‌ای، که به بازار نیکویی

صد مشتری است روی تو را همچو مشتری

گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را

حقا که از جوانی و اقبال خوش‌تری

با طلعت چو لاله و زلف چو سنبلی

با عارض چو سوسن و حسن چو عبهری

از چهره رشک مشتری و ماه و زهره‌ای

وز طره شرم غالیه و مشک و عنبری

من چون در آب شکّرم از عشق و باز تو

با لطف و با حلاوت آبی و شکری

طیره ز نقش چهرهٔ تو نقش مانوی

خیره ز شکل صورت تو شکل آزری

گر من بنفشه‌بر شدم از زخم کف، رواست

ایدون که تو بنفشه‌عذار و سمنبری

من سیم و زر ز اشک و ز رخسار ساختم

تا دیدمت که شیفته بر سیم و بر زری

ما را غم تو کرد توانگر به سیم و زر

واندر زمانه چیست ورای توانگری؟

در کار من فتاده زره‌وار صد گره

تا پیشه کرد زلف سیاهت زره‌گری

زلف تو شد زره‌گر و عارض به زیر او

از بیم تیغ غمزه گرفته زره‌وری

ای حسن تو گذشته ز غایت، نگشت وقت

کآخر یکی به سوی در بنده بگذری؟

گیتی به چشم کینه به من هیچ ننگرد

گر تو به چشم مهر به من هیچ بنگری

پیدا و ظاهر است از احوال ما دو تن

آثار عاشقی و امارات دلبری

چونان‌که بر صحیفهٔ کردار شهریار

آیات خسروی و علامات سروری

خسرو علاء دولت و دین، اتسز، آن‌که هست

شمشیر او وقایهٔ دین پیمبری

شاهی، که در زمانه به دست وفا و عدل

اندرنوشت فرش جفا و ستمگری

شاهی، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان

تیغ چو ذوالفقار ز بازوی حیدری

چون علم ذات او ز مثالب شده جدا

چون عقل شخص او ز معایب شده بری

ارزاق را مکارم او کرد تفرقه

وآمال را صنایع او داد یاوری

در روزگار دولت او اهل فضل را

با گشت روزگار نمانده‌ست داوری

تابندگان گنبد فیروزه‌نام را

در نیک و بد اشارت او کرد رهبری

ای برج فضل و پیکر دانش به معرفت

برتر هزار بار ز برج دوپیکری

از روی قدر ناسخ هر هشت گنبدی

وز روی عدل راعی هر هفت کشوری

اصل جلالتی تو مگر چرخ اعظمی

محض سعادتی تو مگر سعد اکبری

در حزم با ثبات زمین مسطحی

در عزم با مضای سپهر مدوری

از قول و فعل قوت شرعی و ملتی

وز طعن و ضرب آفت درعی و مغفری

هم بحر دانشی تو و هم کان بخششی

هم روی دولتی تو و هم پشت لشکری

با اقتدار بادی و با احتمال خاک

با اصطناع آبی و با هول آذری

آنچ آمده‌ست از تو به کفار شرق و غرب

آمد ز مرتضی به جهودان خیبری

رخت افکند سعادت و منزل کند شرف

هر جا که تو بساط عنایت بگستری

اسلام را ز فتنهٔ یأجوج حادثات

سدی است حشمت تو، ولیکن سکندری

هر نقطه‌ای ز جاه ضمیر تو عالمی

هر شعله‌ای ز رای منیر تو اختری

بحری است مردمی و تو در وی چو لؤلؤیی

کانی است خسروی و تو در وی چو گوهری

از محض کبریا و بزرگی مرکبی

وز عین اصطناع و مروت مصوری

معدوم شد ز جود تو نام مطوقی

منسوخ شد ز صدق تو رسم مزوری

در احترام چون شب قدری ز روی قدر

واندر مصاف با فزع روز محشری

در زیر پای بارهٔ چون باد وقت حرب

سرهای سرکشان همه چون خاک بسپری

شخص مخالفان تو در موت احمر است

تا تو به روز معرکه با تیر اخضری

اندر پدیدکردن روزی و روز خلق

گردون دیگری تو و خورشید دیگری

در رزم و بزم زینت میدان و مجلسی

وز تیغ و تیر حافظ محراب و منبری

چون جان پاک با همه چیزی موفقی

چون بخت نیک بر همه کاری مظفری

سرمایهٔ تظاهر ملکی و دولتی

پیرایهٔ تفاخر کلکی و خنجری

شایسته‌سیرتی تو و بایسته‌صورتی

محمودمخبری تو و مسعودمنظری

باطل شده ز طعنهٔ تو رسم رستمی

ویران شده ز حملهٔ تو قصر قیصری

صد طوس و نوذر است کمینه‌غلام تو

گفتن تو را خطاست که: چون طوس و نوذری

فردوس و کوثر است سرای عطای تو

جاوید زی که صاحب فردوس و کوثری

پر شد وثاق صادر و وارد به عهد تو

از در معدنی و ز دیبای ششتری

ای اختر سعادت و نیکی، خلاف تو

اصل شقاوت است و اساس بداختری

اندر شمار ملک تو آورد کردگار

هر چیز کز نوادر ایام بشمری

من‌بنده بر افاضل ایام مفخرم

چونان‌که بر ملوک زمانه تو مفخری

مداح غیر من نسزد مجلس تو را

ناید به هیچ حال ز افسار افسری

صدر تو خلد و مدحت من آب کوثر است

هر خلد را گزیر نباشد ز کوثری

تو شاه سروری و نباشد به هیچ روی

لایق به تو ثنای یکی مشت سرسری

بحر است خاطر من و در است لفظ من

در نظم و نثر این دو زبان: تازی و دری

با لفظ من نعیب بود نکتهٔ حبیب

از نظم من حقیر شود گفتهٔ سری

از هر دری هزار هست بنده را

وین فخر بس که: چون دگران نیست هردری

شعریٰ و نثره را به بلندی و مرتبت

با شعر و نثر بنده نباشد برابری

فرزندوار مدح تو طبعم بپرورد

با مدح تست طبع مرا مهر مادری

ایمان و حب صدر تو هردو گرفته‌اند

اندر صمیم جان من الف برادری

از بندگی تست مرا نام خواجگی

وز کهتری تست مرا عز مهتری

زر یافت از تو بنده و اینک به شکر کرد

گوهر نثار بر سرت، ای شاه گوهری

ممدوح عنصری اگر اکنون بزیستی

آموختی ز جود تو مداح‌پروری

این دولت مبارک و این بارگاه را

دانی که نیست چاره ز چون من ثناگری

شیطان همیشه تا به صفا نیست چون ملک

انسان همیشه تا به صفت نیست چون پری

بادا معظم از شرفت قدر مملکت

بادا منظم از هنرت عقد سروری

داده رضا به صدر تو گیتی به بندگی

بسته میان به پیش تو گردون به چاکری

ای خورده بر افاضل عالم ز مال تو

چندان بزی که از همه لذات بر خوری

تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبر است

با زلف عنبری زی و قد صنوبری

بر تو گشاده باد در کام و بسته باد

در ملک این‌سریت سعادات آن‌سری