گنجور

 
وطواط

جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی

جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی

ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود

از درد دل مرا نفس سرد نیستی

ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم

در عشق تو ندیم غم و درد نیستی

ور جان من امید وصال تو داردی

در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی

باران نصرة دین گر بخواهدی

بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای

در کوی بی وفایی خانه گرفته ای

عشق مرا فسون مجازی گرفته ای

کار مرا فریب و فسانه گرفته ای

اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای

گرچه ز دست و دیده کرانه گرفته ای

دایم زمانه با تن من خود جفا کند

و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای

خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب

درگاه شهریار یگانه گرفته ای

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه

پالوده وز رخم آلوده شد همه

شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم

امروز از فراق تو فرسوده شد همه

غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام

عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه

در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر

رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه

ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش

صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

امروز روی عالم و پشت سپاه اوست

اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست

فرمانده نواحی عالم ببیش و کم

از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست

گرد حسام و معرکه و کارزار اوست

مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست

در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب

خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست

و آن کس که هست منتظر دولتی جزو

با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند

عزم تو گام در دل آهن همی زند

رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را

سینه همی شکافد و گردن همی زند

بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد

در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند

هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد

مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند

شمشیر آبدار تو هنگام کار زار

آتش بقهر در دل دشمن همی زند

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی

اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی

از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر

بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی

بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف

چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی

ترسندگان نکبت ایام سفله را

اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی

صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی

صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد

در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد

اکرام بی ریای تو بر غم روزگار

داد کرام داد و نهاد کرم نهاد

هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود

از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد

تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر

منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد

در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین

زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری

در معرکه یگانه و در فضل نادری

اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی

وندر کمال فضل چو کان جواهری

در جود و در هنر همه محض مناقبی

چون جد و چون پدر همه عین مفاخری

با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او

از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری

خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست

تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

امروز قدوهٔ فضلای جهان منم

در نظم و نثر والی این دو زبان منم

سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم

پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم

بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی

والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم

در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم

در قالب بلاغت همچون روان منم

بر آستین مفخر بنویسم این تراز

کز جان و دل ملازم این آستان منم

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد

چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد

آن کس که با مخالفت تو الوف گشت

اقبال از موافقت او نفور باد

حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست

احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد

در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد

در شرم جود دست تو موج بحور باد

در مدح تو عبارت و معنی شعر من

بگذشته از مطالع شعری العبور باد