فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
لبریزِ شکوه شد دل حسرتپرست ما
کو طرف دامنی که بیفتد به دست ما!
آزار ما روا نبود بیش ازین دگر
رنگ شکستهایم چه حاصل شکست ما!
دست دعا برای تو داریم بر سپهر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
تدبیر ماست در گرو عقل پیر ما
معلوم تا کجا برسد زور تیر ما
برهان ز معرفت نگشاید در صواب
نقش خطا زند همه کلک دبیر ما
در ملک دل تغلّب دیوان ز حد گذشت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
جز داغ سینه گل نکند در بهار ما
از جوی شعله آب خورد لالهزار ما
هر رنگ لالهای که شکست آفتاب شد
پژمردگی نچید گلی از بهار ما
در چار فصل، گلبن ما را شکفتگی است
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
ای غایب از نظر که تویی مست ناز ما
بادا فدای ناز تو عمر نیاز ما
یعقوب چشم بسته شکایت کند ز هجر
آخر ببین چه میکشد این چشم باز ما
دردا که روز عمر به آخر رسید و باز
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
بیجا نبود سعی فلک در هلاک ما
خورشید گرده میکند از خاک پاک ما
ای تیغ یار، حسرتِ عاشق به خون تپید
دامان تست و دست امید هلاک ما
در انتظار شور قیامت نشستهایم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
گر مستییی ز لعل بتان میکنیم ما
در مستی شراب نهان میکنیم ما
رسواترست نالة لب بستگانِ بیم
ما را خمش مکن که فغان میکنیم ما
طفل سرشک بر مژه فریاد میکند
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
ای تشنه تیغ ابروی نازت به خون ما
خطِّ خوش تو سرخط مشق جنون ما
هرگز نبود کوکب ما این چنین سیاه
زلفت فکند ساه به بخت زبون ما
گلگون ز باده نیست ترا چشم فتنهساز
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
خوی کرده و نشانده بر آتش گلاب را
آه این چه آتش است که میسوزد آب را
از دیدن تو دیده فرو بستهام ولی
دل در کمین نشسته هزار اضطراب را
سیراب میتوان شدن اکنون که تیغ تو
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
کی میدهم به جنس دوا نقد درد را!
سودا به خونِ می نکنم رنگ زرد را
از هر چه بود چشم به زلف تو دوختم
زنجیر کردم این نگه هرزهگرد را
گرمی مکن به غیر، مبادا که ناگهان
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
کم گیر بهر حادثه عقل کفیل را
بستن به مشت خس نتوان رود نیل را
چشم امید داشتن از اهل روزگار
باشد طبیب درد نمودن علیل را
بال مگس ندارم و بر خویش بستهام
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
بستم ز چارگوشة عالم نگاه را
تا دیدم آن دو گوشة چشم سیاه را
فرقی میان روز و شب خود نکردهایم
تا فرق کردهایم سپید و سیاه را
پیچیده دود در جگر ای گریه مهلتی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
کردند پردة رخ دلدار شیشه را
افتاده است کار و عجب کار شیشه را
ساقی به ناز خویش که مگذار شیشه را
همچون دل شکسته به دست آر شیشه را
دیگر نماند منّت پروای ساقیم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
رویش که هست رنگ ز رخسار مه ربا
ما را ازوست چهرة رنگین چو کهربا
تا چند دردسر کشم از افسر خرد
ای بوی گل کجاست جنون کله ربا؟
ما اهل مصر صرفه به کنعان نمیدهیم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
مستی مدام جام هوس میدهد مرا
گر دم زنم به دست عسس میدهد مرا
صیّاد را چو نالة زارم اثر کند
از قید دام سر به قفس میدهد مرا
شان و شکوه عهد سلیمانیم گذشت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
دل میکشد به لالة راغ دگر مرا
دیوانه میکند گل باغ دگر مرا
بیداغ عشق شمع خرد را فروغ نیست
در دست بهترست چراغ دگر مرا
خاطر ز نکتههای حکیمانهام گرفت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
بنشین که بیرخ تو ندارم قرار و تاب
عمر عزیز من چه به رفتن کنی شتاب!
صد نکته هست در تو که در آفتاب نیست
حسن تو احتیاج ندارد به آب و تاب
معشوق اگر نجیب بود حسن شرط نیست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
امشب ز فرقت تو دلم چون چراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکستهاند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانهها به بزم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
دل بد مکن ز همدمی غم که آشناست
وز کاو کاو درد مزن دم که آشناست
تا دل ز من ترانة بیگانگی شنید
رم میکند ز سایة محرم که آشناست
بیگانه است شادی و بیگانه دوست عیش
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
خوی بر رخت که رشک گلستان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمیرسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
هر خس به باغ ما گل و هر زاغ بلبل است
آشفتگی گلی است که مخصوص سنبل است
ناز بهار چند کشم از برای گل
فصل خزان خوشست که هر برگ او گل است
مخصوص ماست از نگه کنج چشم یار
[...]