گنجور

 
فیاض لاهیجی

کم گیر بهر حادثه عقل کفیل را

بستن به مشت خس نتوان رود نیل را

چشم امید داشتن از اهل روزگار

باشد طبیب درد نمودن علیل را

بال مگس ندارم و بر خویش بسته‌ام

کاری که کردنی‌ست پر جبرئیل را

کس نیست در مقام فنا جز بقای دوست

ورنه چرا نسوختی آتش خلیل را!

تا شاهراه گمشدن آمد به پیش من

در ره چو نقش پای فکندم دلیل را

خلق نکو ملازم روی نکو بود

غیر از جمیل زشت نماید جمیل را

رنگی‌ست اینکه تا به قیامت نمی‌رود

دامن به دست خون ندهد کس قتیل را

پیش از اقامت اهل تجرّد درین مقام

آماده گشته‌اند ندای رحیل را

دیدار دوست اجر شهادت نوشته‌اند

معنی همین بس است ثواب جزیل را

غیر از سواد خوانی دل‌ها ستم بود

در شرعِ اهلِ تجربه چشم کحیل را

تا جرعه‌ای زخون دلم در سبو بود

بر زاهدان سبیل کنم سلسبیل را

قیمت کمست جنس نکو را چه شد حکیم

کز پی دیت گذاشته خون سبیل را

قدر سخن اگر نشناسد کسی چه غم

قیمت بس است جوهر ذاتی اصیل را

گوهر قلیل و مهره کثیرست گوش دار

تا کمتر از کثیر ندانی قلیل را

غم برکنار و صحبت حالست در میان

فیّاض هان خبر نکنی قال و قیل را