گنجور

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۱ - فی شهاب الدّین عزیزان

 

جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس

که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را

ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت

مربّی آنچنان پیری، سزد جوانی را

ز قحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب

[...]

کمال‌الدین اسماعیل
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶

 

عطارد مشتری باید متاع آسمانی را

مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن

[...]

مولانا
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را

دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را

به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را

به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را

چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری

[...]

حکیم نزاری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد

که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را

به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است

[...]

نظیری نیشابوری
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

از آن چشمی که می‌داند زبان بی‌زبانی را

نکویان یاد می‌گیرند طرز نکته‌دانی را

به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی

درازی عیب می‌باشد قبای زندگانی را

نمی‌خواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد

[...]

کلیم
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲

 

به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را

مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را

به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری

اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را

ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳

 

مده از دست در پیری شراب ارغوانی را

شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را

ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟

چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را

چه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۴

 

به آهی می توان از خود برآوردن جهانی را

که یک رهبر به منزل می رساند کاروانی را

اگر از حسن عالمگیر او واقف شدی زاهد

پرستیدی به جای کعبه هر سنگ نشانی را

تماشایی عیار ناز خوبان را چه می داند؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۷۲

 

به خاموشی سرآور روزگار زندگانی را

اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را

صائب تبریزی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را

چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را

کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش

سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را

دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را

[...]

واعظ قزوینی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

به پیری بازگشتی هست لازم هر جوانی را

حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را

گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را

بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را

تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد

[...]

اسیر شهرستانی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

چه باشد گر بگیری دست چون من ناتوانی را

پری همچون کمان در خانه بی نام و نشانی را

چمن مانند داغ لاله در گرداب خون افتد

اگر گویم به بلبل از جدایی داستانی را

چه سرها مانده ام چون مهر و مه در کوچه خواری

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۲

 

فگندی بر جگر آتش چو من بی خان و مانی را

زدی در شعله از نامهربانی مهربانی را

بگو ای شمع با پروانه خود داستانی را

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۳

 

بهار آمد بکش در باغ رخت کامرانی را

ز عکس باده گلگون ساز رنگ زعفرانی را

اگر چون خضر می خواهی حیات جاودانی را

مده از دست در پیری شراب ارغوانی را

سیدای نسفی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸

 

به‌هستی انقطاعی نیست از سر سرگرانی را

نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را

‌خوشارندی‌که‌چون صبح‌اندرین بازیچهٔ عبرت

به هستی دست افشاندن‌کند دامن‌فشانی را

شررهای زمینگیرست هرسنگی‌که می‌بینی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰

 

فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را

به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را

چوگل‌دروقت پیری می‌کشی خمیازهٔ‌حسرت

مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را

نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن

[...]

بیدل دهلوی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

بامید چه جان از تن برآید ناتوانی را

که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را

بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را

بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را

زبان بی‌زبانی‌ها اگر نه ترجمان باشد

[...]

مشتاق اصفهانی
 

هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳

 

جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را

که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را

به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت

که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را

تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم

[...]

هاتف اصفهانی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

گل داغی ز عشق او، بیاراید جهانی را

که یک خورشید بس باشد زمین و آسمانی را

خراب طاقتم در عاشقی، کز دل تپیدنها

پیاپی می دهم جام تغافل، سرگرانی را

جهانی را چو مجنون، حسن لیلی کرده صحرایی

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

سخن از من کشیدی، شعله ورکردی جهانی را

چرا انگشت بر لب می زنی آتش بیانی را؟

کمی نبود خراش سینه ام را ای هلال ابرو

به داغ دل چه ناخن می زنی آزرده جانی را؟

مبادا پرده از دل، آه خون آغشته بر دارد

[...]

حزین لاهیجی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode