گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس

که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را

ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت

مربّی آنچنان پیری، سزد جوانی را

ز قحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب

که الّا در ثنای تو ، ندیدم تر زبانی را

چو کلک نقشبند تو ، به صنعت دست بگشاید

تو پنداری نهفتستی به لب در جان مانی را

زتو پوشیدگان غیب برخود نیستند ایمن

چرا؟ زیبا که پیدا کرد کلکت هر نهانی را

دهد اضداد گیتی را بهم تلفیق کلک تو

تعالی الله ! چنین قوّت بود خود ناتوانی را؟

چو محروروان از آن زردست کلک زرفشان تو

که از الفاظ تو هردم خورد شکّرستانی را

اگرچه کار عالم را بنا به اختلاف آمد

سراسر متّفق دیدم بشکر تو جهانی را

زنوکش لالۀ سیراب و نرگس بردمد حالی

بیاد لطفت ار آیی دهم روزی سنانی را

جوان بختا! هنرمندا! اگرچه نیست پروایت

ز روی لطف اصغا کن عجایب داستانی را

بدشنامی و سرهنگی ازاین درگاته محتاجم

نه بهر خود معاذالله که دیگر قلتبانی را

درین دوران که از دونی کسی را نیست آن همّت

که از روی کرم تیمار دارد مدح‌خوانی را

به صد حیلت به خون دل به عمری کرده‌ام حاصل

محقّر ملککی ویران وجوه نیم نانی را

زجور یک دو نامعلوم اینک شد دوسال افزون

که تا من زارتفاع آن نکردم تر دهانی را

چه باشد گر درین دوران که می‌مالند شاهان را

بمالم من به جاه تو یکی پالیز بانی را

به ناواجب عوانانند در هر خانه‌ای و پنجه

بدین واجب روا باشد که بفرستی عوانی را

نکرده خدمتی هرگز صداعت می‌دهم هردم

جوابم ده سبک، هرگز چو من دیدی گرانی را

زبس زحمت که میآرم همی ترسم که دربان را

بفرمایی که در دربند چون بینی فلانی را

به کام و آرزوی دل بمان صدسال افزون‌تر

که اهل فضل کم یابند چون تو مهربانی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode