گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹

 

اگر چه گریه سرشار من، تر کرد دریا را

غنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا را

ز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کم

کف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا را

چه صورت دارد از انشای معنی، کم شود معنی؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰

 

چه پروا از غبار خط مشکین است آن لب را؟

می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را

می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را

کند نقل شراب تلخ، چشم شور کوکب را

بهشت نسیه اش می شد همین جا نقد بی زحمت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱

 

بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را

به چوب از آستان خویش می رانند دولت را

نمی داند کسی در عشق قدر درد و محنت را

که استمرار نعمت می کند بی قدر نعمت را

به شکر این که داری فرصتی، تعمیر دلها کن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲

 

اگر از اهل ایمانی مهیا باش آفت را

که دندان می گزد پیوسته انگشت شهادت را

دل صد پاره ما را نگاهی جمع می سازد

که از یک رشته بتوان بخیه زد چندین جراحت را

نمک می ریزد از لبهای جانان وقت خاموشی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۳

 

به دست خود کند بیدادگر بنیاد دولت را

ستمگر لشکر بیگانه می سازد رعیت را

دو چندان می شود راه از میان راه خوابیدن

به گورافکن، اگر داری بصیرت، خواب راحت را

ندارد بخیه ای غیر از فشردن بر جگر دندان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴

 

نهان کرده است رویت در نقاب حشر جنت را

فرو برده است فکر مصرع قدت قیامت را

نمی اندیشد از زخم زبان چون عشق صادق شد

به دندان صبح گیرد تیغ خورشید قیامت را

اگر اشک پشیمانی نبندد بر کمر دامن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵

 

مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را

که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را

ازان پیوسته دارم بر جگر دندان نومیدی

که کافی نیست پشت دست من زخم ندامت را

چو خورشیدست پیدا راز عشق از سینه عاشق

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶

 

ز چشم خلق پنهان دار کنج عزلت خود را

مکن شیرازه صحبت، کمند وحدت خود را

غبار خاکساری دور باش چشم بد باشد

گرامی دار چون گرد یتیمی کلفت خود را

فساد طاعت بی پرده افزون است از عصیان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷

 

ندارد در خور من باده ای گردون مینایی

مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را

به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم

که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را

ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸

 

سبک از حرف بی مغزان نسازم گوهر خود را

نبازم همچو کوه از هر صدایی لنگر خود را

ندزدد آفتاب از ماه نو پهلو، چه خواهد شد

که بر فتراک او بندم شکار لاغر خود را؟

ز بیم دیده بد، چون زره زیر قبا دارم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۹

 

مزن بر سنگ پیش سخت رویان گوهر خود را

به هر آیینه تاریک منما جوهر خود را

تو ای پروانه عاجز، تلاش قرب آتش کن

که من از گرمی پرواز می سوزم پر خود را

ازان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۰

 

ازان چون شمع می کاهم درین محفل تن خود را

که از ظلمت برون آرم روان روشن خود را

نماند نامه ناشسته در دست سیه کاران

به صحرای قیامت گر فشارم دامن خود را

ز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۱

 

خوشا روزی که بینم دلبر بگزیده خود را

ز رخسارش برافروزم چراغ دیده خود را

چرا ممنون شوم از گلشن آرا من که می دانم

به از صد دسته گل، دامن برچیده خود را

به دامان صدف بار دگر افکندم از ساحل

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲

 

فرو خوردم ز غیرت گریه مستانه خود را

فشاندم در غبار خاطر خود دانه خود را

فروغ شمع ازان گرد سر پروانه می گردد

که از خاکستر خود ریخت رنگ خانه خود را

ز بس ترسیده است از چشم شور خاکیان چشمم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۳

 

برآتش می گذارم خرقه پشمینه خود را

نهان تا چند دارم در نمد آیینه خود را؟

کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان

که از دشمن نخواهد وقت فرصت کینه خود را

درین دریا حبابی چهره مقصود می بیند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴

 

به زور خود شدی مغرور تا انداختی خود را

نکردی گوش بر تعلیم ما تا باختی خود را

ندانستی که چشم بد نکویان را زیان دارد

نظر بر کعبتین انداختی تا باختی خود را

شد از آیینه ات نور حجاب و شرم رو گردان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵

 

خط از سنگین دلی گفتم برآرد لعل دلبر را

ندانستم رگ گردن شود این رشته گوهر را

نه تبخاله است بر گرد دهان آن پری پیکر

ز تنگی این صدف بیرون لب جا داده گوهر را

سرشک بلبلان برگ گلی نگذاشت بی شبنم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۶

 

نسوزد دل به آه گرم من چرخ بد اختر را

ز دود تلخ پروا نیست چشم سخت مجمر را

منم کز تیره بختی ها ندارم صبح امیدی

وگرنه در سواد دل بهاری هست عنبر را

به حرف و صوت مهر خامشی را بر مدار از لب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷

 

لب یاقوت او تا داد از خط عرض لشکر را

حصاری کرد در گرد یتیمی آب گوهر را

تلاش پختگی کردم ز خامی ها، ندانستم

که در خامی بهار بی خزانی هست عنبر را

تهیدستان قسمت را چه سود از رهبر کامل؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸

 

زبان کوتاه باشد آشنای بحر گوهر را

بلندی حجت عجزست بازوی شناور را

به خون دل میسر نیست از دل آرزو شستن

به آب تیغ نتوان محو کرد از تیغ جوهر را

مکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سیه بختی

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۴۸
sunny dark_mode