گنجور

 
صائب تبریزی

ندارد در خور من باده ای گردون مینایی

مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را

به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم

که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را

ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم

که می ریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را

مرا این روسفیدی در میان تیره روزان بس

که کردم صرف آن آیینه رو خاکستر خود را

به خاموشی شوم مهر دهان بیهوده گویان را

نمی بازم چو کوه از هر صدایی لنگر خود را

ز سودا آنچنان دلسرد از تن پروری گشتم

که چون مجنون به پای مرغ می خارم سر خود را

بود در جوشن داود صائب عاقبت بینی

که در زیر قبا پوشیده دارد جوهر خود را

نهان در زنگ ازان چون تیغ دارم جوهر خود را

که من از عرض جوهر دوست تر دارم سر خود را

نه از بی جوهری ها مهر دارم چون صدف بر لب

نهان دارم ز چشم شور دریا گوهر خود را

ز طوفان حوادث با سبک مغزی نیم غافل

حباب آسا درین دریا به کف دارم سر خود را

من از تردامنی گردیده ام چون موج دریایی

خوشا ابری که سازد خشک، دامان تر خود را