گنجور

 
صائب تبریزی

بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را

به چوب از آستان خویش می رانند دولت را

نمی داند کسی در عشق قدر درد و محنت را

که استمرار نعمت می کند بی قدر نعمت را

به شکر این که داری فرصتی، تعمیر دلها کن

که کوتاه است عمر کامرانی برق فرصت را

کسی را می رسد با چرخ مینایی طرف گشتن

که چون رطل گران بر سر کشد سنگ ملامت را

عدالت کن که در عدل آنچه یک ساعت به دست آید

میسر نیست در هفتاد سال اهل عبادت را

خموشی را چراغ عاریت در آستین دارد

به نور جبهه روشن دار محراب عبادت را

به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد

مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را

اگر کوه گناه ما به محشر سایه اندازد

نبیند هیچ مجرم روی خورشید قیامت را

رگ خواب مرا در دست دارد چشم پر کاری

که از هر جنبش مژگان به رقص آرد قیامت را

مرا گمنامی از وحدت به کثرت می کشد صائب

وگرنه گوشه عزلت، کمینگاهی است شهرت را