مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
بیا امروز ما مهمان میریم
بیا تا پیش میر خود بمیریم
ز مرگ ما جهانی زنده گردد
ازیرا ما نه قربان حقیریم
به مرغی جبرئیلی را ببندیم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
بیا ما چند کس با هم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
میان ما درآ ما عاشقانیم
که تا در باغ عشقت درکشانیم
مقیم خانه ما شو چو سایه
که ما خورشید را همسایگانیم
چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
چرا شاید چو ما شه زادگانیم
که جز صورت ز یک دیگر ندانیم
چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم
چه شد دریا چو ما مرغابیانیم
برو ای مرغ خانه تو چه دانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۸
بر آن بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
که خوابی دیدهام من دوش ای جان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
مگردان روی خود ای دیده رویم
به من بنگر که تا از تو برویم
سبوی جسمم از چشمهات پرآب است
مکن ای سنگ دل مشکن سبویم
تو جویایی و من جویانتر از تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
بیا با هم سخن از جان بگوییم
ز گوش و چشمها پنهان بگوییم
چو گلشن بیلب و دندان بخندیم
چو فکرت بیلب و دندان بگوییم
به سان عقل اول سر عالم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
مرا خواندی ز در تو خستی از بام
زهی بازی زهی بازی زهی دام
از آن بازی که من می دانم و تو
چه بازیها تو پختستی و من خام
توی کز مکر و از افسوس و وعده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریدهست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
کجایی ساقیا درده مدامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری
که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
مرا گویی چه سانی من چه دانم
کدامی وز کیانی من چه دانم
مرا گویی چنین سرمست و مخمور
ز چه رطل گرانی من چه دانم
مرا گویی در آن لب او چه دارد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
شراب شیره انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده منصور خواهم
ز مطرب نالهٔ سرنای خواهم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
نشاید از تو چندین جور کردن
نشاید خون مظلومان به گردن
مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن
از آن روزی که نام تو شنیدم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
در این دم همدمی آمد خمش کن
که او ناگفته می داند خمش کن
ز جام باده خاموش گویا
تو را بیخویش بنشاند خمش کن
مزن تشنیع بر سلطان عشقش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دردی پست منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای ارجعی آخر شنیدی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
دل خون خواره را یک باره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان از این بیچاره بستان
همه شب دوش می گفتم خدایا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
بیا ای مونس جانهای مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان
نمیآیی سر از طاقی برون کن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
ز زخم دف کفم بدرید ای جان
چه بستی کیسه را دستی بجنبان
گشادی کن بجنب آخر نه سنگی
نه سنگی هم گشاید آب حیوان
مروت را مگر سیلاب بردهست
[...]