گنجور

 
مولانا

بیا تا قدرِ یکدیگر بدانیم

که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

چو مؤمن آینه‌یْ مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم؟

کریمان جان فدایِ دوست کردند

سگی بگذار، ما هم مردمانیم

فسون قل اعوذ و قل هو الله

چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟

غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم؟

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده‌پرست و خصمِ جانیم؟

چو بعدِ مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مُردم، آشتی کن

که در تسلیم، ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رُخم را بوسه ده، کاکنون همانیم

خمش کن مرده‌وار ای دل، ازیرا

به هستی متهم ما زین زبانیم