گنجور

 
مولانا

بیا تا عاشقی از سر بگیریم

جهان خاک را در زر بگیریم

بیا تا نوبهار عشق باشیم

نسیم از مشک و از عنبر بگیریم

زمین و کوه و دشت و باغ و جان را

همه در حله اخضر بگیریم

دکان نعمت از باطن گشاییم

چنین خو از درخت تر بگیریم

ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت

ز سر خویش برگ و بر بگیریم

ز دل ره برده‌اند ایشان به دلبر

ز دل ما هم ره دلبر بگیریم

مسلمانی بیاموزیم از وی

اگر آن طره کافر بگیریم

دلی دارد غمش چون سنگ مرمر

از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم

چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه

سبو و کوزه و ساغر بگیریم

کمینه چشمه‌اش چشمی است روشن

که ما از نور او صد فر بگیریم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم