گنجور

 
مولانا

مرا خواندی ز در تو خستی از بام

زهی بازی زهی بازی زهی دام

از آن بازی که من می دانم و تو

چه بازی‌ها تو پختستی و من خام

توی کز مکر و از افسوس و وعده

چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام

مها با این همه خوشی تو چونی

ز زحمت‌های ما وز جور ایام

چه می پرسم تو خود چون خوش نباشی

که در مجلس تو داری جام بر جام

مرا در راه دی دشنام دادی

چنین مستم ز شیرینی دشنام

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مسعود سعد سلمان

چه خدمت کرد شاها بنده تو

که با توست این چنین اعزاز و اکرام

ولیکن خسروا تو آفتابی

که هست این گیتی از تو گشته پدرام

تو دریایی و از دریا همه کس

[...]

سوزنی سمرقندی

ز گردون سعد اکبر داد پیغام

بدستوری که با شاه است همنام

که تا من سعد ملک آسمانم

تو خواهی بود سعدالملک اسلام

ز سعد اکبر ای صدر اکابر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه