ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷
کسی پر خانه دشتی دید هرگز
نه دیوار و نه در بل پست و موجز؟
دو لشکر صفزده در خانههاشان
پس هر لشکری یکی مجاهز
وزیر و شاه و پیلان و سواران
[...]
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۸ - جواب دادن ویس رسول شاه موبد را
نگر تا تو نپنداری که هرگز
مرا زنده به زیر آری ازین دز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۷ - اندر باز آمدن دایه به نزدیک رامین به باغ
نفرموشم ز دل یاد تو هرگز
نه روز رام نه روز هزاهز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۵ - آگاه شدن موبد از رفتن رامین نزد ویس
جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هیچ گَربِز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۰ - نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود
نگر تا تو نپنداری که هرگز
به من خرم بود رامین گر بز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۱ - آگاهى یافتن موبد از قیصر روم و رفتن به جنگ
نگه دار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چارهٔ رامین گربز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۴ - آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس
همی دانست خود رامین گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۶ - مویه کردن شهرو پیش موبد
دزی کان جای دیوان بود و گربز
چرا بردند حورم را در آن دز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۲ - پاسخ دادن ویس موبد را
درین گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۸۴ - پاسخ دادن رامین ویس را
چو مردم هست زین سان سخت عاجز
ندارد صبر بر یک حال هرگز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰۱ - آشکار شدن رامین بر شاه موبد
چو زین چاره بیندیشید گربز
شبی پنهان فرود آمد از آن دز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰۳ - نالیدن ویس از رفتن رامین و از دایه چاره خواستن
جوابش داد دایه گفت هرگز
نباید بودن اندر کار عاجز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰۵ - رفتن رامین به کهندز به مکر
همیدون گنجهای شاه گربز
نهاده بود همواره در آن دز
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۱۲ - نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح اتسز خوارزمشاه
زهی در نیکویی روی تو معجز
دل من گشت عشقت را مجاهز
نبیند چون من و تو هیچ دیده
بعشق و حسن در آفاق هرگز
ز رویت نیکوان شهر طیره
[...]
عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » المقالة الثامن عشر
پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست
بگو باری که سرّ آن چه چیزست
که گر دستم نداد آن خاتم امروز
شوم از علمِ آن باری دلفروز
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در نعت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم
نباشد سایه را خورشید هرگز
ولی خورشید او دارد چنین عز
عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود
درین ده عادت آنست ای ممیّز
که هر کو از خراجی گشت عاجز
عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۱) سؤال ابراهیم ادهم از مرد درویش
که بودی با زن و فرزند هرگز
چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۶) حکایت یوسف همدانی علیه الرحمة
چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز
نبردم من دل آن پیرِ عاجز