گنجور

 
عطار

چنین گفته‌ست آن شمع دل‌فروز

همه دان یوسف همدان یکی روز

که یوسف را چنین گفتند احرار

که ای کرده زلیخا را دل‌افگار

زنی شد عاجز و بی‌یار مانده

ز بی‌تیماریت بیمار مانده

ببردی دل ازو در زندگانی

اگر بازش دهی دل‌، می‌توانی

چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز

نبردم من دل آن پیر‌ِ عاجز

نه از دل بردن‌ِ او هستم آگاه

نه هم جُستم به‌قصد دلبری راه

مرا نه با دل او کار بوده‌ست

نه در من هرگز این پندار بوده‌ست

مرا گویی که اکنون بیست سال است

که دل گُم کرده‌ام این خود محال است

کسی کاو از دل خود نیست آگاه

چگونه در دل‌ِ دیگر بَرَد راه‌؟