گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو یک مه ویس و رامین شاد بودند

به باغ عشق چون شمشاد بودند

جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما

در آمد باز پیش آهنگ گرما

به ویسه گفت رامین زود ما را

به شه بر، گشت باید آشکارا

ز پیش آنگه راز ما بداند

کجا زین بیش پوشیده نماند

چو زین چاره بیندیشید گربز

شبی پنهان فرود آمد از آن دز

یکی منزل زمین از مرو بگذشت

چو روز آمد دگر ره باز پس گشت

همی شد بر ره مرو آشکاره

به دروازه درون شد یکسواره

هم اندر گرد راه و جامهٔ راه

همی شد راست تا پیش شهنشاه

خبر دادند شاهنشاه را زود

که خورشید بزرگی روی بنمود

جهان افروز رامین آمد از راه

به پیکر همچو سروی بر سرش ماه

به راه آسیب سرما خورده یکچند

بفرسوده کمرگاه از کمربند

چو پیش شاه شد آزاده رامین

نیایش را دو تا شد سرو سیمین

شهنشه شاد شد چون روی او دید

هم از راه و هم از روزش بپرسید

جهان افروز رامین گفت شاها

نکو ناما به شاهی نیکخواها

ترا جاوید بادا بخت پیروز

ز بهروزیت بد خواه تو بد روز

ز هر کامی فزونتر باد کامت

ز هر نامی نکوتر باد نامت

به نیکو روزگارت جاودان باد

به شاهی بخت نیکت کامران باد

دلی باید مه از کوه دماوند

که بشکیند ز دیدار خداوند

مرا در کودکی تو پروریدی

کنونم سر به پروین برکشیدی

تو داده‌ستی مرا هم جان و هم جاه

مرا هم بابی و هم نامور شاه

گر از نادیدنت بی باک باش

به گوهر دان که من ناپاک باشم

مرا دربان سزد بر رفته کیوان

اگر باشم به درگاه تو دربان

چرا از تو شکیبایی نمایم

که با درد جدایی برنیایم

به فرمانت شدم شاها به گرگان

تهی کردم کُه و دشتش ز گرگان

کهستان را چنان کردم به شمشیر

که آهو را همی فرمان برد شیر

ز موصل تا به شام و تا به ارمن

شهنشه را نمانده‌ست ایچ دشمن

به فر شاه حال من چنانست

که پیشم کمترین بنده جهانست

همه چیزی به من داده‌ست دادار

مگر دیدار شاه نام بُردار

چو از دیدار شاهنشه جدایم

تو گویی در دهان اژدهایم

خدای آسمان هر چند رادست

همه چیزی به یک بنده نداده‌ست

چو بودم روز و شب سخت آرزومند

به جان افزای دیدار خداوند

چنین تنها خرامیدم ز گوراب

شتابان همچو از کهسار سیلاب

به راه اندر همه نخچیر کردم

چو شیران سیه نخچیر خوردم

کنون تا فرّ این درگاه دیدم

به شادی شاه را بر گاه دیدم

دلم باغ بهاران گشت گویی

یکی جانم هزاران گشت گویی

ز دولت یافتم همواره اومید

نهادم تخت را بر تاج خورشید

سه مه خواهم به پیش شاه خوردن

پس آنگه باز عزم راه کردن

و گر کاری جزین فرمایدم شاه

نیابم بهتر از فرمان او راه

چنان فرمان او را پیش دارم

کجا فرمان اورا جان سپارم

من آنگه زنده باشم زی خردمند

که جان بدهم به فرمان خداوند

چو شاهنشاه بشنید این سخن زو

سخنهای به هم آورده نیکو

بدو گفت اینکه کردی خوب کردی

نمودی راستی و شیر مردی

مرا دیدار تو باشد دل افروز

ازو سیری کجا یابم به یک روز

کنون باری زمستانست و سرماست

نباید روز و شب جز رود و مِیْ خواست

چو آید روزگار نوبهاران

ترا در ره بسی باشند یاران

من آیم با تو تا گرگان به نخچیر

که باشد در بهاران خانه دلگیر

کنون رو برکش از تن جامهٔ راه

به گرمابه شو و جامه دگر خواه

چو رامین بازگشت از پیش او شاد

شهنشاهش بسی خلعت فرستاد

سه ماه آنجا بماند آزاده رامین

ندیدش جز هوای دل جهان‌بین

همه آن داد بختش کاو پسندید

نهانی ویس دلبر را همی دید

به پیروزی هوای دل همی راند

هواش از شاه پوشیده همی ماند

همیشه ویس را دیدی نهانی

چنان کز وی نبردی شه گمانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode