گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو رامین دور گشت از ویس دلبند

نشاط و کام ازو ببرید پیوند

همیشه ماه بود آنگاه شد خور

چنو زرد و چنو بی خواب و بی خور

نیاسود از حدیث و یاد رامین

نگارین رخ به خون کرده نگارین

به دایه گفت دایه چاره‌ای ساز

که رفته یار بد مهر، آیدم باز

ز مهر ای دایه بر جانم ببخشای

مرا راهی به وصل دوست بنمای

که من با این بلا طاقت ندارم

شکیب درد این فرقت ندارم

ز من بنیوش دایه داستانم

که چون آب روان بر تو بخوانم

بدادم دل به نادانی ز دستم

کنون از بیدلی گویی که مستم

مکن زین بیدلی بر من ملامت

که خود برخاست از هجرم قیامت

یکی آتش بیامد در من افتاد

مرا در دل ترا در دامن افتاد

به پیش آب هر آتش زبون شد

مرا از آب چشم آتش فزون شد

همی ریزم برو سیل بهاران

که دید آتش فزاینده ز باران

شب من دوش چونان بُد که گفتم

مگر بر سوزن و بر خار خفتم

کنون روزست و وقت چاشتگاهست

به چشمم چون شب تاری سیاهست

مرا روز از رخان دوست باشد

چو درمان از لبان دوست باشد

همی تا هجر آن دلسوز بینم

نه درمان یابم و نه روز بینم

ندانم بر سر من چه نبشته‌ست

که کار بخت با من سخت زشتست

شوم در دشت گردم با شبانان

نگردم نیز گرد مهربانان

به شهر از گریه‌ام طوفان بخیزد

به کوه از ناله‌ام خارا بریزد

ندانم چون کنم با که نشینم

به جای دوست در عالم که بینم

نبینم گیتی و دیده ببندم

کجا از هرچه بینم مستمندم

چه سود آمد دلم را زینکه دیدم

جز آنک از خواب و آرامم بریدم

فراوان بخت خود را آزمودم

ازو جز خسته و غمگین نبودم

تباهی روزگار خود فزایم

چو بخت آزموده آزمایم

شنیدی داستان من سراسر

کنون درمان کارم چیست بنگر

جوابش داد دایه گفت هرگز

نباید بودن اندر کار عاجز

ازین گریه وزین ناله چه آید

جز آن کت غم به غم بر، می‌فزاید

همالان تو در شادی و نازند

به کام دل همه گردن فرازند

تو همواره چنین در رنج و دردی

به غم خوردن قرارم را ببردی

جهان از بهر جان خویش باید

همه دارو ز بهر ریش باید

ترا درمان و هم ریشت به دستست

چرا دست تو از چاره ببسته‌ست

ترا داده‌ست یزدان پادشایی

تمامی و بزرگی و روایی

چو شهرو داری اندر خانه مادر

چو ویرو یاور و فرخ برادر

چو رامین یار شایسته تو داری

سزای خسروی و شهریاری

همت گنجست آگنده به گوهر

همت پشتست با بسیار لشکر

بزرگی را همین باشد بهانه

بزرگی جوی و کم کن این فسانه

تو موبد را بسی زشتی نمودی

همیدون چند بارش آزمودی

نه دیو خیم او گشته‌ست بهتر

نه کوه خشم او گشته‌ست کمتر

همانست او که بود و تو همانی

همین خواهید بودن جاودانی

پس اکنون چاره و درمان خود جوی

که هم تخمست و هم آبست و هم جوی

ز پیش آنکه موبد دست یابد

ز کین دل به خون ما شتابد

که او را دل ز ما هر سه به کین است

به کین ما چو شیر اندر کمین است

تو در دل کن که او یک روز ناگاه

چو ره یابد بیاید از کمینگاه

نیابی همرهی بهتر ز رامین

به سر بر نه مرو را تاج زرین

تو بانو باش تا او شاه باشد

به هم با تو چو خور با ماه باشد

نماند در زمانه شاه و سالار

که نه در کار او با تو بُوَد یار

نخستین یاورت باشد برادر

پس آنگه نامور شاهان دیگر

که شاهان پاک با موبد به کینند

همه رامین و ویرو را گزینند

مدارا با خرد بسیار کردی

بلا از بهر دل بسیار خوردی

کنون چاری به دست آور ز دانش

که این اندوهها گرددت رامش

کنون کن گر توانی کرد کاری

که زین بهتر نیابی روزگاری

به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر

تو داری گنج شاهنشاه یک سر

چه مایه رنج بُرده‌ست او بدین گنج

کنون تو یافتی همواره بی رنج

به دینارش بخر شاهی و فرمان

که شاهی را بها داری فراوان

ز پیش آنکه او بر تو خورد شام

تو بر وی چاشت خور تا تو بری نام

گر این تدبیر خواهی کرد منشین

ز حال خویش نامه کن به رامین

بگویش تا ز موبد باز گردد

به رفتن باد را انباز گردد

چو او آید یکی چاره بسازیم

که موبد را به بدروزی بتازیم

چو بشنید این سخن ویس سمن بوی

بر آمد لالهء شادیش از روی