گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۹

 

ز فرقت تو چه گویم چه ناتوان شده‌ام

ز قحط آب چمن چون شود چنان شده‌ام

زمان وصل تو چون زود همچو برق گذشت

ز نوک هر مژه من ابر خون‌فشان شده‌ام

ز بس که گشته‌ام از فکر آن میان باریک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۹

 

خوشم که رو به ملاقات یار خود دارم

امید مرهم جان فگار خود دارم

یکی ست شهر من و شهر یار من امروز

هوای شهر خود و شهریار خود دارم

هزار بار شد از خون دل کنارم پر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۳

 

دهی شراب که بر نغمه رباب خورم

چو من خراب ربابم چرا شراب خورم

دهم به تشنه لبان کاسه شراب و دهان

کنم ز گوش و می از کاسه رباب خورم

سفال دردی مستان عشق ازان می به

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۶

 

جدا ز لاله رخ خود بهار را چه کنم

هزار داغ به دل لاله زار را چه کنم

ز خون دیده کنارم پر است بی لب یار

کنار کشت و لب جویبار را چه کنم

گرفتم آنکه کنم دیده را به گل مشغول

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۸

 

اگر به کوی تو یک شب سری به خشت نهم

سرم مباد اگر پای در بهشت نهم

ز فرش سندس و استبرقم نیاید یاد

چو تن به یاد تو بر خاک و سر به خشت نهم

ز وضع زهد نیابم نسیم خیر آن به

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۷

 

به عارض تو ز ماه تمام چون گویم

به لعل تو ز می لاله فام چون گویم

لبت گهی که درآید به شکرافشانی

حدیث طوطی شیرین کلام چون گویم

خوش آن زمان که تو را بینم و ز حیرانی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۰

 

جز آنکه مهر تو را جا به جان خود کردیم

تو خود بگوی به جای تو ما چه بد کردیم

مرم ز چشم رمد دیده کو خیال رخت

که ما ز خاک درت رفع آن رمد کردیم

چو دیده را پی فراشی حریم درت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۱

 

به دیده ای که ز راه تو خار و خس چینم

دریغم آید اگر در گل و سمن بینم

اگر چه دنیی و عقبی کنند بر من عرض

من آستان تو بر هر دو کون بگزینم

من و دعای تو همواره این بود کارم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۵

 

ز درد تا شده چشمت چو اشک ما گلگون

نشسته اند ازین درد مردمان در خون

نه درد چشم ز گردون رسید چشم تو را

مرا رسید ز درد تو ناله بر گردون

مرا تو چشمی و درد تو درد چشم من است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۶

 

تبارک الله ازین شکل و شیوه موزون

تو را رسد که بنازی به حسن روزافزون

چو زندگانی عاشق به وصل معشوق است

یکی ست فرقت لیلی و مردن مجنون

گمان صبر و سکون داشتم به خود لیکن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۴

 

کشیده بود مه از حسن سر به چرخ برین

چو دید روی تو آمد ز آسمان به زمین

ز دیده بس که نگین های لعل ریخت گرفت

گدای تو همه روی زمین به زیر نگین

کمین چشم تو را بنده ایم بهر خدای

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۹

 

پیاده سوی چمن سرو من گذار مکن

به سبزه و سمن آن پای را فگار مکن

به خون نشست گل از رشک سبزه بهر خدا

که پا برهنه دگر گشت جویبار مکن

گل است آن کف پا گل به پیش او خاری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۳

 

ز نعل مرکب تو بر زمین نشان دیدن

خجسته تر که مه نو بر آسمان دیدن

به شب مهی و به روز آفتاب چهره مپوش

که جز به روی تو مشکل بود جهان دیدن

خوش است دل به ملاقات رهروان درت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۰

 

چو نای بر دل من تنگ شد فضای جهان

رسد به عرش نفیرم ز تنگنای جهان

نه این کبودی چرخ است بلکه شد نیلی

ز زخم سیلی صاحبدلان قفای جهان

مجو دوام طرب زانکه چار حد دارد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۱

 

تو آن مهی که برد خجلت آفتاب از تو

تو آن گلی که شود غنچه در نقاب از تو

دلم که عشق بر او صد در بلا بگشاد

رخ امید نتابد به هیچ باب از تو

همیشه عادت شاهان بود عمارت ملک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۷

 

دو نرگس تو که مستند و ناتوان هر دو

شدند آفت عقل و بلای جان هر دو

میان ما و تو جز جان و تن حجاب نبود

بیا که هجر تو برداشت از میان هر دو

چنان دو دیده غیورند بر رخت که کنند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۷

 

ز هر طرف که درآمد گشاده رخ آن ماه

مرا مشاهده شد سر ثم وجه الله

کمال حسن ازل در جمال او دیدم

چو بست بند قبا و شکست طرف کلاه

غلام لطف خرام ویم که سالک را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۴

 

مرا دلی ست به صد گونه درد پرورده

که رفت جان و جهانم وداع ناکرده

ز من گذشت تغافل کنان نمی دانم

که طبع نازکش از من چرا شد آزرده

ز پا فکند مرا هجر او مباد آن روز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۱

 

خوشا می از کف آن ماه چارده ساله

که بهر نقل دهد بوسه ای ز دنباله

رسیده غره شوال و ماه روزه گذشت

بیار می که همین بود توبه را حاله

پیاله گیر و ز آلایش گناه مترس

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۷

 

شدم ز مدرسه و خانقاه بیگانه

سر نیاز من و آستان میخانه

صدای ذکر ریایی نمی دهد ذوقی

خوشا نوای نی و نعره های مستانه

ز شیخ شهر چه می پرسی و محاسن او

[...]

جامی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۷
sunny dark_mode