گنجور

 
جامی

خوشم که رو به ملاقات یار خود دارم

امید مرهم جان فگار خود دارم

یکی ست شهر من و شهر یار من امروز

هوای شهر خود و شهریار خود دارم

هزار بار شد از خون دل کنارم پر

که کام خویش کنون در کنار خود دارم

بهار عیش مرا تازه ساخت بار دگر

نمی که بر مژه اشکبار خود دارم

مرا چو شمع نباشد به غیر سوز و گداز

تمتعی که ز شبهای تار خود دارم

گذشت عهد جوانی به کار عشق و هنوز

اگر چه پیر شدم رو به کار خود دارم

مگو که توبه ز می اختیار کن جامی

من آن نیم که به کف اختیار خود دارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode