گنجور

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۸۵ - شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است

 

شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است

فشردهٔ جگر من به شیشهٔ عجم است

چو موج می تپد آدم به جستجوی وجود

هنوز تا به کمر در میانهٔ عدم است

بیا که مثل خلیل این طلسم در شکنیم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۸۹ - درین چمن دل مرغان زمان زمان دگر است

 

درین چمن دل مرغان زمان زمان دگر است

بشاخ گل دگر است و به آشیان دگر است

بخود نگر گله های جهان چه میگوئی

اگر نگاه تو دیگر شود جهان دگر است

به هر زمانه اگر چشم تو نکو نگرد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۳ - گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر

 

گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر

ز گلشن و قفس و دام و آشیانه گذر

گرفتم اینکه غریبی و ره شناس نئی

بکوی دوست بانداز محرمانه گذر

بهر نفس که بر آری جهان دگرگون کن

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۳ - بیا که خاوریان نقش تازه‌ای بستند

 

بیا که خاوریان نقش تازه‌ای بستند

دگر مرو به طواف بتی که بشکستند

چه جلوه‌ای‌ست که دل‌ها به لذت نگهی

ز خاک راه مثال شراره برجَستند

کجاست منزل تورانیان شهرآشوب

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۷ - ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق

 

ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق

جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق

مقام آدم خاکی نهاد دریا بند

مسافران حرم را خدا دهد توفیق

من از طریق نپرسم ، رفیق می جویم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۱ - تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود

 

تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود

هزار چشم براه تو از ستاره گشود

چه کویمت که چه بودی چه کرده ئی چه شدی

که خون کند جگرم را ایازی محمود

تو آن نئی که مصلی ز کهکشان میکرد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۲ - دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا

 

دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا

به ذره ذره توان دیده جان پاک آنجا

می مغانه ز مغ زادگان نمی گیرند

نگاه می شکند شیشه های تاک آنجا

به ضبط جوش جنون کوش در مقام نیاز

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۴ - قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند

 

قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند

ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشند

به جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند

به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشند

بروز بزم سراپا چو پرنیان و حریر

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۵ - دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا

 

دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا

فسان کشیده بروی زمانه آخت مرا

من آن جهان خیالم که فطرت ازلی

جهان بلبل و گل را شکست و ساخت مرا

می جوان که به پیمانه تو می ریزم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۹ - دم مرا صفت باد فرودین کردند

 

دم مرا صفت باد فرودین کردند

گیاه را ز سرشکم چو یاسمین کردند

نمود لالهٔ صحرا نشین ز خونابم

چنانکه بادهٔ لعلی به ساتگین کردند

بلند بال چنانم که بر سپهر برین

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۰ - گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد

 

گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد

سخن دراز کند لذت نظر ندهد

شنیده ام سخن شاعر و فقیه و حکیم

اگرچه نخل بلند است برگ و بر ندهد

تجلئی که برو پیر دیر می نازد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۱ - دیباچه

 

خیال من به تماشای آسمان بود است

بدوش ماه و به آغوش کهکشان بود است

گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست

که هر ستاره جهان است یا جهان بود است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۳۹ - نوای حلاج

 

ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست

تجلی دگری در خور تقاضا نیست

نظر بخویش چنان بسته ام که جلوه دوست

جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست

به ملک جم ندهم مصرع نظیری را

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۴۰ - نوای غالب

 

«بیا که قاعدهٔ آسمان بگردانیم

قضا بگردش رطل گران بگردانیم

اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم

وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم

اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۶۰ - غزل زنده رود

 

به آدمی نرسیدی ، خدا چه می‌جویی

ز خود گریخته‌ای آشنا چه می‌جویی

دگر به شاخ گل آویز و آب و نم درکش

پریده رنگ ز باد صبا چه می‌جویی

دو قطره خون دلست آنچه مشک می‌نامند

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱ - بخوانندهٔ کتاب

 

سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق

که در حرم خطری از بغاوت خرد است

زمانه هیچ نداند حقیقت او را

جنون قباست که موزون بقامت خرد است

به آن مقام رسیدم چو در برش کردم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱۷ - بر مزار شهنشاه بابر خلد آشیانی

 

بیا که ساز فرنگ از نوا بر افتاد است

درون پردهٔ او نغمه نیست فریاد است

زمانه کهنه بتان را هزار بار آراست

من از حرم نگذشتم که پخته بنیاد است

درفش ملت عثمانیان دوباره بلند

[...]

اقبال لاهوری
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode