گنجور

 
اقبال لاهوری

تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود

هزار چشم براه تو از ستاره گشود

چه کویمت که چه بودی چه کرده ئی چه شدی

که خون کند جگرم را ایازی محمود

تو آن نئی که مصلی ز کهکشان میکرد

شراب صوفی و شاعر تر از خویش ربود

فرنگ اگرچه ز افکار تو گره بگشاد

به جرعه دگری نشئه ترا افزود

سخن ز نامه و میزان دراز تر گفتی

به حیرتم که نبینی قیامت موجود

خوشا کسی که حرم را درون سینه شناخت

دمی تپید و گذشت از مقام گفت و شنود

از آن بمکتب و میخانه اعتبارم نیست

که سجده ئی نبرم بر در جبین فرسود