گنجور

 
اقبال لاهوری

گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد

سخن دراز کند لذت نظر ندهد

شنیده ام سخن شاعر و فقیه و حکیم

اگرچه نخل بلند است برگ و بر ندهد

تجلئی که برو پیر دیر می نازد

هزار شب دهد و تاب یک سحر ندهد

هم از خدا گله دارم که بر زبان نرسد

متاع دل برد و یوسفی به بر ندهد

نه در حرم نه به بتخانه یابم آن ساقی

که شعله شعله ببخشد شرر شرر ندهد