گنجور

 
اقبال لاهوری

قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند

ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشند

به جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند

به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشند

بروز بزم سراپا چو پرنیان و حریر

بروز رزم خود آگاه و تن فراموشند

نظام تازه بچرخ دو رنگ می بخشند

ستاره های کهن را جنازه بر دوشند

زمانه از رخ فردا گشود بند نقاب

معاشران همه سر مست بادهٔ دوشند

بلب رسید مرا آن سخن که نتوان گفت

بحیرتم که فقیهان شهر خاموشند