گنجور

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۱

 

خدایگان جهان مالک رقاب امم

تویی که هست زبان تو ترجمان قضا

نهد مجاهز خلق تو از نفایس عطر

هزارگونه بضاعت در آستین صبا

ز تند باد شکوهت بود به موسم دی

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۷ - داستان گنده پیر و مرد جوان با زن بزاز

 

ان الامور اذا انسدت مسالکها

فالصبر یفتق منها کل ما ارتتجا

ظهیری سمرقندی
 

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱ - و له یمدح الامام الاعظم الصّدر السّعید الشهیّد رکن الدّین مسعود بن ساعد

 

تبارک الله ازین جنبش نسیم صبا

که لطف صنعت او از کجاست تابکجا!

شدست سبزه همه تن زبان بشکر بهار

که بهر تر بیت از خاک بر گرفت او را

بسوی دیده و دل تحفه ها فرستادند

[...]

کمال‌الدین اسماعیل
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » خاتمه تحریر دوم مرصاد العباد

 

شها توقعم از خدمتی چنین کردن

نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا

نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول

نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا

نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ

[...]

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۲

 

شها توقعم از خدمتی چنین کردن

نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا

نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول

نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا

نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ

[...]

نجم‌الدین رازی
 

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستانِ دیوانه با خسرو

 

اسیرِ طبعِ مخالف مدار جان و خرد

زبونِ چار زبانی مکن دو حور لقا

که پوست پارهٔ آمد هلاکِ دولتِ آن

که مغزِ بی‌گنهان را دهد به اژدرها

سعدالدین وراوینی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

 

اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا

بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا

بدانک سد عظیم است در روش ناموس

حدیث بی‌غرض است این قبول کن به صفا

هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 

درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا

نه رنج اره کشیدی نه زخم‌های جفا

نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی

اگر مقیم بدندی چو صخره صما

فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶

 

روم به حجره خیاط عاشقان فردا

من درازقبا با هزار گز سودا

ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید

بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا

بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷

 

چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را

درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا

که برگشاید درها مفتح الابواب

که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا

که دانه را بشکافد ندا کند به درخت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱

 

مرا تو گوش گرفتی همی‌کشی به کجا

بگو که در دل تو چیست چیست عزم تو را

چه دیگ پخته‌ای از بهر من عزیزا دوش

خدای داند تا چیست عشق را سودا

چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲

 

رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا

که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا

بدان که صحبت جان را همی‌کند همرنگ

ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما

نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل‌ست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳

 

کجاست مطرب جان تا ز نعره‌های صلا

درافکند دم او در هزار سر سودا

بگفته‌ام که نگویم ولیک خواهم گفت

من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا

اگر زمین به سراسر بروید از توبه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴

 

چه خیره می‌نگری در رخ من ای برنا

مگر که در رخمست آیتی از آن سودا

مگر که بر رخ من داغ عشق می‌بینی

میان داغ نبشته که نحن نزلنا

هزار مَشک همی‌خواهم و هزار شکم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

 

برفت یار من و یادگار ماند مرا

رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا

دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم

فرات و کوثر آب حیات جان افزا

چرا رخم نکند زرگری چو متصلست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷

 

به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا

که صبر نیست مرا بی‌تو ای عزیز بیا

چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر

ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا

ز دور آدم تا دور اعور دجال

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹

 

شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا

چو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را

شراب آن گل است و خمار حصه خار

شناسد او همه را و سزا دهد به سزا

شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

سبکتری تو از آن دم که می‌رسد ز صبا

ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا

ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود

تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی

دهان گور شود باز و لقمه ایش کند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶

 

مبارکی که بود در همه عروسی‌ها

در این عروسی ما باد ای خدا تنها

مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید

مبارکی ملاقات آدم و حوا

مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰

 

دلست همچو حسین و فراق همچو یزید

شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۱
sunny dark_mode