گنجور

ناصرخسرو » دیوان اشعار » مسمط

 

چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر

جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » مسمط

 

ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر

تیغ جهالت را سپر ابری کزو بر جان مطر

ناصرخسرو
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

ای یوسف حسن و کشی خورشید خوی خوش سیر

از سر برون کن سرکشی امروز با ما باده خور

زین بادهٔ چون ارغوان پر کن سبک رطل گران

با ما خور ای جان جهان با ما خور ای بدر پدر

ای خوش لب شیرین زبان خوش خوش در آ اندر میان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

 

از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بی‌خواب و خور

بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر

سنایی
 

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲ - خط نگار من

 

خط نگار ترک من چون طوق قمری بر قمر

یا چون قطار مور بر گرد قمر بسته کمر

وان زلفق پرچین و شکن خمیده چون پشت شمن

بر روی آن سرو چمن ژولیده مو افروز بر

خط بدیع آیین اووان زلف مشک آگین او

[...]

سوزنی سمرقندی
 

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در تجرید و تفرید و مقام شامخ انسان و منزلت عرفان:

 

افدیک یا خیر البشر، ای تاج عالم بلکه سر

چونت فتاد اینجا گذر، این المقام ایش الخبر

چون گفت شرعت طرقوا، شاها بمیدان شو زکو

از دوستان بربای کاو، از دشمنان بردار سر

نو کن روش را داستان، بشکن طلسم باستان

[...]

اثیر اخسیکتی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۵

 

ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر

تا سینه‌ها روشن شود افزون شود نور نظر

کوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده

تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر

چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۶

 

انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر

انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر

باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر

جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر

شمشیرها جوشن شود ویرانه‌ها گلشن شود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۷

 

آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر

برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر

یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله

زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر

درده می پیغامبری تا خر نماند در خری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۸

 

رو چشم جان را برگشا در بی‌دلان اندرنگر

قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بی‌پا و سر

بی‌کسب و بی‌کوشش همه چون دیگ در جوشش همه

بی‌پرده و پوشش همه دل پیش حکمش چون سپر

از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۹

 

ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر

دیوانگان را می‌کند زنجیر او دیوانه‌تر

ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب

آری درآ هر نیم شب بر جان مست بی‌خبر

ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۲

 

جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر

من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر

آمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگر

برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر

اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » اول

 

ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر

ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر

مولانا
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

اینک نسیمی می‌دهد کز دوست می‌آرد خبر

برخیز کاستقبال او واجب بود کردن به سر

ای راحت جان مرحبا از دوست کی گشتی جدا

دارد عزیمت سوی ما یا کرد از این جانب گذر

از زلف عنبربار او وز سرو خوش رفتار او

[...]

همام تبریزی
 

ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ٧۶ - قصیده

 

خرم صباح آنکه او ز اول که بگشاید نظر

بیند همایون طلعت کشور گشای بحر و بر

صاحبقران بیقرین شاه زمان ماه زمین

سلطان نظام ملک و دین فرخ رخ فرخنده فر

آنکو ز عدل بیکران کردست عالمرا چنان

[...]

ابن یمین
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۶

 

چندان بگریم بر در آن بیوفا شام و سحر

کز آب چشمم آورد سروی از آنجا سر بدر

جنگی که می بود از حمید با آن سگان کو مرا

دوشینه با خاک درش کردیم با هم در بدر

تا نکهت او بشنود آن زلف در هر جانبی

[...]

کمال خجندی
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۹

 

گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر

باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته تر

یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه

هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر

تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خور

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۷

 

آمد نسیم صبحدم وز یار می آرد خبر

یاری که گر بینیش رو خیره شود در وی بصر

ای من غلام روی تو جان می دهم بر بوی تو

ساکن شدم در کوی تو بر ما نمی آری گذر

بادت فدا جان رهی داغم به دل تا کی نهی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جامی » بهارستان » روضهٔ پنجم (در عشق و ذکر حال عاشقان) » بخش ۱۳

 

باز آ که بر تو هیچ کس حکمی ندارد ای پسر

با هر که خواهی می نشین از هر که خواهی می گذر

جامی
 

جامی » بهارستان » روضهٔ پنجم (در عشق و ذکر حال عاشقان) » بخش ۱۳

 

باز آ که بر تو هیچ کس حکمی ندارد ای پسر

با هر که خواهی می نشین از هر که خواهی می گذر

جامی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode