گنجور

 
جهان ملک خاتون

گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر

باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته تر

یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه

هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر

تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خور

چشمم به ره گوشم به در کز وی دمی آرد خبر

ای باد وصلش را بگو کز محنت هجران تو

بیچاره ای در جست و جو تا کی خورد خون جگر

شاید که آری رحمتی کافتاده ام در زحمتی

چون دادت ایزد دولتی در حال مسکینان نگر

امید الطافت مرا افکند در عین عنا

ور نه من بی دل کجا وین زحمت و این درد سر

تا کی مرا ای سنگ دل داری چنین خوار و خجل

کار من مسکین مهل کز غم شود زیر و زبر

تا عهد با تو بسته ام عهد کسان بشکسته ام

تا با غمت پیوسته ام شادی نیندیشم دگر

صد چوب تیر از ترکشت کاو بر دل ما می زند

دل کرده‌ام قربان او جان و جهان پیشش سپر