گنجور

 
جامی

خوبرویی را کمند ارادت به حلقه درویشان کشید و چون نکته مرکز در دایره صوفیان آرمید،

شد رخش قبله خداجویان

از خدا روی خود در او کردند

فوطه پوشان بر آن شکر گفتار

چون مگس بر شکر غلو کردند

هر کس او را خاصه خود می خواست و خود را در نظر قبول او می آراست تا عاقبت در این کشاکش میان ایشان خلاف افتاد و نزاع خاست.

نیست دور از عشقبازان کوفتن بر یکدگر

چون دم از عشق یکی معشوق نیکو رو زنند

طائفان کعبه را چون شوق سازد تیزگام

جای آن دارد اگر بر یکدگر پهلو زنند

پیر خانقاه که او نیز از آن نمد کلاهی داشت و در آن دعوی هر دم بر خود گواهی، آن پسر را طلبید و زبان نصیحت کشید که ای فرزند ارجمند و جوان دلپسند! با هر کس چون شیر و شکر میامیز و به ریسمان فریب هر ناکس در میاویز تو آیینه خدانمایی، دریغ باشد که با هر بی سر و پا چهره گشایی.

هر لحظه عنان به چنگ اغیار مده

در خلوت خاص عام را بار مده

رخسار تو مرآت صقالت زده است

مرآت صقیل را به زنگار مده

چون آن شیرین پسر این نصیحت شنید بر وی تلخ آمد. روی ترش کرده برخاست و به بهانه ای از خانقاه بیرون رفت و چند روز نیامد. پیر و مریدان از غم مفارقت او به جان آمدند و از الم مهاجرت او به فغان، به الماس مژه گوهر عجز و اضطرار سفتند و به لسان افتقار و زبان اعتذار گفتند:

باز آ که بر تو هیچ کس حکمی ندارد ای پسر

با هر که خواهی می نشین از هر که خواهی می گذر

هرچند فریب عقل و خصم دینی

بازآ که دل شکسته را تسکینی

این بس که بلا و محنت ما بینی

با ما به طفیل دیگران بنشینی

آن جوان اعتذار درویشان را استماع فرموده، از شیوه تندخویی گذشت و به صحبت آن تنها ماندگان مهجور و فراق دیدگان رنجور بازگشت.

بعد از چهار چیز ز جانان چهار چیز

خوشتر بود ز راحت رحمت پس از عذاب

وصلی پس از فراق و وفایی پس از خلاف

صلحی پس از نزاع و رضایی پس از عتاب