حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
ای با جفا در ساخته با ما نمیسازی چرا
روزی ، شبی ، وقتی ، دمی ، با ما نپردازی چرا
با غمزگان مست گو ، صلح است ما را با شما
بر زه کمان کردن که چه، وین ناوکاندازی چرا
گر نیستی در خون من ، خصم دل مجنون من
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
ای پیک مشتاقان بگو این بی دل مشتاق را
تا در چمن چون یافتی آن سرو سیمین ساق را
گر بر گلستان بگذری آنجا که دانی با منش
اکنون به بستان بیشتر خاطر کند عشاق را
گر باز بینیش ای صبا گو تا تو ما را دیده ای
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را
بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را
بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان
در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را
یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
وقتی ز ما یاد آمدی هر هفته یی آن ماه را
اکنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را
بی جرم غیرت میکند ور نیز جرمی کرده ام
هم چشم دارم کز کرم بردارد آن اکراه را
گر می کشد عین رضا ور نیز می بخشد روا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱
جانم فدایِ قاصدی کز دوست مکتوب آورد
پیغامِ یوسف ناگهان نزدیکِ یعقوب آورد
کو دستگاهِ صابری تا پای در دامن کشم
از دوستان عیبم مکن کین طاقت ایّوب آورد
چندین که پیرِ خانقه بی هوده وعظم می کند
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۴
روزی به ما رجعت کند آن مشتری سیما مگر
هم باز پرسد عاقبت از ما بتِ زیبا مگر
با ما نمیافتد مگر ما را بیفکند از نظر
یا خایف است از دشمنان یا شد ملول از ما مگر
بیهوده جانی میکنم دل را تسلی میدهم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۷
جان در سرِ دل باختم تا عاشقِ جانانهام
دل هم چو جان بفروختم تا در جهان افسانهام
رویی به خوبی دارد او گر دوست میدارم چه شد
ماه است و من شوریدهام شمع است و من پروانهام
چون بنگرد صاحب نظر با من نیامیزد دگر
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۸
بر یاد روی دوستان جام مصفا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
از دست ساقی ازل صافی و دُردی بیش و کم
تا نسیه کی روزی شود حالی مهیا میکشم
از جان و دل با های و هو بر بام و با لبیک و می
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۱
من دوست می دارم تو را گو قصد من کن دشمنم
دنیی و عقبی عاقبت بر هم زنم گر من منم
چون زابتدا آورده ام ایمان به کفر زلف تو
از من عجب نبود اگر دنیا و دین بر هم زنم
دشمن چه می خواهد زمن آن از محبت بی خبر
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۳
ای روح من در قلب تو چون جان تو در جسم تن
این جا نداند هر کسی تا من تو ام یا خود تو من
نی نی غلط کردم توای فی الجمله بی تو من کی ام
آنجا که تو یک دل شوی با من نماند جان و تن
آن جا که از مایی ما با ما نماند ما و من
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۸
ای پیک مشتاقان بگو امشب بدان پیمانشکن
کز دوستانِ معتقد شوخی مکن دل بر مکن
مجنونِکار افتاده را بندی نه از زنجیرِ زلف
یعقوبِمحنت دیده را بویی فرست از پیرهن
با خاطرش ده کای فلان این نیست شرطِ دوستی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۰
ای دل نمیگفتم تورا با عشق خود بینی مکن
آنجا که باشد نیشکر دعویِ شیرینی مکن
خاصیّتِ یاقوت و زر روشن کند نار و حَجَر
پس اعتمادِ دوستی تا یار نگزینی مکن
خود را به سمتِ ظالمی چون باز دادی وایِتو
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۱
ای بخت اگر حامی شوی سعیی کنی در کار من
باشد که هم یاری کند روزی دلِ نایار من
از جان چه دارم یک رمق وز دل چه گویم یک نفس
آه از دلِ بی جان من وای از دلِ بیکارِ من
آری نزاری خواندهای الصبر مفتاحالفرج
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۵
ای نازنین بی موجبی در خون ما رفتن که چه
ناکرده جرمی هر زمان با ما در آشفتن که چه
برقع برافکن یک زمان آخر زیار مهربان
روی تو ماه آسمان در پرده بنهفتن که چه
کم کن نگارا از جفا هنگام صلح است و صفا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۳
ماییم و جانی بر دهان از جور هجران آمده
نی سهو گفتم جان به لب بر بوی جانان آمده
در انتظار وصل شد ده روزه ایّامِ بقا
مقصود کی حاصل شود عمری به پایان آمده
طاقت ندارم بیش ازین درد فراق دوستان
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳۳
ترک من و آشوبِ دل خاتونِ ماه خاوری
بُغناق برگیر و بنه بر سر کلاه کافری
بر دوش زلفت چون زره بگشاده از ابرو گره
برده ز هفت اختر فره بسته قبایِ ششتری
بار و برت سیب و عنب نوشینْ دهان تریاکْ لب
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸۰
ای در بیابان غمت سرگشته هر جایی دلی
وا مانده در ره صد هزار افتاده در هر منزلی
هر چوب ثعبان کی شود شیطان سلیمان کی شود
این ره به پایان کی شود الا به پای کاملی
انسان به رتبت از سمک چون رفت بر بام فلک
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۰
ای گر درآید از درم سرمست یار قاینی
بر جان نهم، بر دل نهم، دستِ نگار قاینی
مردم نمیگویم ز که مستم نمیگویم ز چه
مشهور باشد در جهان چشم خمار قاینی
آرامِ جانی یافتم کز دل قرارم می برد
[...]