گنجور

 
حکیم نزاری

وقتی ز ما یاد آمدی هر هفته یی آن ماه را

اکنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را

بی جرم غیرت می‌کند ور نیز جرمی کرده ام

هم چشم دارم کز کرم بردارد آن اکراه را

گر می کشد عین رضا ور نیز می بخشد روا

بر خون و مال بندگان حکم است و فرمان شاه را

عاشق ببودی جان بده تسلیم گرد و سر بنه

دست تصرف زین قبل در جان رسد دل خواه را

با اعتماد صابری با عشق کردم کافری

در پیش صرصر راستی وزنی نباشد کاه را

عشق جهان آشوب را بر هر طرف کافتد گذر

بانگ شبیخون برزند غارت کند بُن گاه را

بر مسندِ مصرِ دلم بنشست چون یوسف وشی

یعنی که بی مسند نشین رونق نباشد گاه را

قدرش نداند کس چو من یا چون زلیخا عاشقی

آری نباشد حاصلی از قدرِ یوسف چاه را

گفتم نزاری را مکن با زورمندان امتحان

بر شاخ بالا دست‌رس کمتر بود کوتاه را

اکنون ندامت می‌برد جان می‌کند خون می‌خورد

یارا ندارد لاجرم از دل برآرد آه را

 
 
 
خیالی بخارایی

گیسو برید و شد فزون مهرش منِ گمراه را

گم کرده ره داند بلی قدرِ شبِ کوتاه را

گو شام هجران همدمان باری به فریادم رسند

از آتش پنهان من خود دل بسوزد آه را

خاکِ رهت را اشک اگر با خون بیامیزد مرنج

[...]

فیاض لاهیجی

از بیم دریا کی کنم ترک این ره کوتاه را

من خود به امّید خطر خوش کرده‌ام این راه را

در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون

ره می‌نماید بوی خون گم کردگان راه را

پست و بلند این سفر هموار شد بر بی‌خبر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه