گنجور

 
حکیم نزاری

ای گر درآید از درم سرمست یار قاینی

بر جان نهم، بر دل نهم، دستِ نگار قاینی

مردم نمیگویم ز که مستم نمیگویم ز چه

مشهور باشد در جهان چشم خمار قاینی

آرامِ جانی یافتم کز دل قرارم می برد

دل بردن و جان سوختن این است کارِ قاینی

نخّ و نسیج انداخته شمع از میان برداشته

یا رب توان خفتن چنین شب در کنارِ قاینی

زهره ندارم کاین سخن پیش کسی پیدا کنم

آری چه غم چون می برم غم یادگارِ قاینی